خيلي جالب بود اما من ميگم خاطره ها وقتي خاطره ميشن قشنگن!
همه ي اينا وقتي قشنگ ميشن که يادمون برن و بعد با يه تلنگر مثل دفترچه خاطرات يا همين دست از نوشته ها يادمون بيان.
زندگي همه ي لحظه هاش قشنگ و برخاطرست!
ميگما! من همشو يادمه!!!!
ها ها ! ما يه کار چندش تر مي کرديم با زهرامون! بيسکويت ترد را با شربت آلبالوي غليظ قاطي مي کرديم.. اونم تو ظرفاي فلزيمون! بعد محکم فشارش ميداديم و برش مي گردونديم تا مثل کيک بشه! بعد مي خورديمش... ايييييي.... مزه ي فلزش هنوز يادمه! ولي اون موقع ميچسبيد!
کلي مراسم داشت کش رفتن شربت از تو کابينت... آخيش..يادش به خير!
مي گم فاطمه جان مادر! ديگه شوخي فقط يه بارش قشنگه ديگه! دو بارش بي مزه مي شه! ما گفتيم يادمون نمي رسه به بعضي چيزا شما هي مي ري دوران ما قبل تاريخ تر؟
دو مين ديگه مي گي شما يادتون نمياد دايناسورا رو بيچاره منقرض شدن!