• وبلاگ : بر و بچز دبيرستان روشنگر
  • يادداشت : شمايادتون نمياد...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 22 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2      
     
    + ازبروبچز روشنگر 

    خيلي جالب بود اما من ميگم خاطره ها وقتي خاطره ميشن قشنگن!

    همه ي اينا وقتي قشنگ ميشن که يادمون برن و بعد با يه تلنگر مثل دفترچه خاطرات يا همين دست از نوشته ها يادمون بيان.

    زندگي همه ي لحظه هاش قشنگ و برخاطرست!

    ميگما! من همشو يادمه!!!!

    ها ها ! ما يه کار چندش تر مي کرديم با زهرامون! بيسکويت ترد را با شربت آلبالوي غليظ قاطي مي کرديم.. اونم تو ظرفاي فلزيمون! بعد محکم فشارش ميداديم و برش مي گردونديم تا مثل کيک بشه! بعد مي خورديمش... ايييييي.... مزه ي فلزش هنوز يادمه! ولي اون موقع ميچسبيد!

    کلي مراسم داشت کش رفتن شربت از تو کابينت... آخيش..يادش به خير!

    سلام

    آخي..................ذلم ميز ونيمکت مي خواد...........آه.........

    دلم دفتر مشق نو مي خواد...که مامانم بشينه شب ها خط کشيش کنه و تو حاشيش گل بکشه.............هنوز دارمشون...آخي
    پاسخ

    آخي! :-)
    + رهگذر 

    مي گم فاطمه جان مادر! ديگه شوخي فقط يه بارش قشنگه ديگه! دو بارش بي مزه مي شه! ما گفتيم يادمون نمي رسه به بعضي چيزا شما هي مي ري دوران ما قبل تاريخ تر؟ 

    دو مين ديگه مي گي شما يادتون نمياد دايناسورا رو بيچاره منقرض شدن! 

    پاسخ

    يعني واقعا يادت نيست؟موشك ميزدن ميرفتيم پناهگاه؟!پس خيـــــــــــــــلي جوجه اي!
    + Chera nesfe miyad?? 

    + Senemun vaghean be baziyash ghad 

    پاسخ

    تقصيرمنه كه خواستم به اصل مطلب وفادار بمونم! :-(
     <      1   2