سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

سلااااام علیکم...

اهداف پلیدی در سرداشتیم قصد داشتیم کمی سربه سر خانم پاکنهاد بذاریم اما دیدیم اندکی نمک خوردن ونمکدان شکستن است لذا شیطان را دک کردیم تا برود پی کارش!

دست پخت این خانم پاکنهاد به قراری عالیه که به همتون توصیه می کنم یه روز یه مینی بوس بگیریم و خراب شیم سرشون!...

اما اینجا اگر از سوتیهای حلیا ننویسم عقده ای می شم...فاطمه وساجده و  رو شاهد می گیرم که بگن این بشر امروز چندتا سوتی داد؟!...شمارشش از دستمون در رفته بود!ماهم که سعی می کردیم ازش سوتی نگیریم و از روی حرفهاش بگذریم خودش گیر می داد!!!...

این سبوحی و حلیا و ساجده منو اغفال می کردن و هی در گوشی چرت و پرت می گفتن و خانم پاکنهاد بنده خدا هم تا آخر مهمونی توی نخ این بود که ما چی می گیم و...

خانم پاکنهاد این به اون دیالوگهای ترکی ای که بین شما ومامانتون رد وبدل می شد در!!...ما که چهارتا جمله ترکی بیشتر بلد نیستیم...اگر فحش هم دادید ما نفهمیدیم خیالتون راحت!!!زبون نفهم گیر آورده بودید دیگه!!!!!!!

در کل شب خیلی خیلی خیلی خوبی بود...دست صاحب خونه و مامانشون و دختر کوچولوی نازشون و همسر محترمشون که به خاطر ما آواره ی کوی و برزن شدن درد نکنه!!!...

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/8/24ساعت 10:36 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

داستانی کاملا واقعی

روزی عینک مردی به زمین افتاد

از برخورد شیشه های عینک با زمین ، صدای گوشخراشی برخاست .

مرد با ناراحتی خم شد تا خرده شیشه ها را جمع کند

زیرا پول زیادی برای عینکش پرداخته بود ،

اما در کمال تعجب ، آن را سالم یافت ،

با خود اندیشید : معجزه شده است .



اکنون این مرد ، شکر گزار و ترسیده

این واقعه را اخطاری دوستانه تلقی کرده است ،

پس قبل از هر کاری به عینک فروشی می رود ،

و جا عینکی محکمی می خرد ، لایی دار و دو جداره .

پولی را که برای آن پرداخته نوعی صرفه جویی می داند

خطر را برای همیشه از عینکش دور کرده است

یکساعت بعد ، جا عینکی از دستش سقوط می کند ،

او آرام و بی هیچ دلهره ، خم می شود و درون جعبه ،

شیشه ها را خرد و خاکشیر می یابد مدتها طول می کشد تا به خود بفهماند

که هرگز نمی توان از مشیت الهی سر درآورد ، و در واقع

معجزه اکنون اتفاق افتاده است .
نوشته شده در جمعه 86/8/18ساعت 1:33 صبح توسط فهیمه| نظرات ( ) |

یا من اسمه دوا وذکره شفاء...

دعای گوشه نشینان بلا بگرداند...

حدس می زنم اکثرتون زهره رحیمی رو بشناسید یا حداقل به خاطر پستی که خودم به مناسبت عروسیش زدم اسمش به گوشتون خورده...

چندماهی بیشتر از ازدواجش نمی گذره...تازه عروس وداماد ما هوس امام رضا می کنند و عازم سفر می شن...

اما متأسفانه بین راه تصادف شدیدو چپ کردن ماشین مانع ادامه ی سفرشون می شه وحالا دوست وهم کلاسی و شایدهم  هم مدرسه ای خیلی از ما بعداز دو روز بیهوشی در آی سی یو ،داره با دردشدیدی که از شکستگی اکثراستخوانهای بدنش حکایت می کنه دست وپنجه نرم می کنه و ...

نمی دونم توی این شرایط جز دعا چه کاری می شه براش کرد...
حالش خیلی خرابه و گویا به طور وحشتناکی به دعای هممون نیاز داره...

قراره فردا شب به بیمارستان بقیة الله تهران منتقل بشه...اگر خواستید برای ملاقات اقدامی کنید بد نیست هماهنگ کنیم و باهم بریم...

هرکی این متن رو می خونه،خواه دوست مارو بشناسه خواه نه براش یه حمدتنها به نیت شفاء عاجل بخونه...

التماس دعا

 پ ن1:خبر جدید:

زهره دیشب به تهران منتقل شد...

قراره بچه ها فردا توی زیارت عاشورای دبیرستان شرکت کنن و تنها کاری که از دستشون برمیاد(دعا)رو باهم انجام بدن تا شاید به قول آقای حسینی نفس یه نفر گرفت و فرجی شد...

اونایی که(مثل من!) حوصله ی مدرسه رو ندارن هم بیان ...حداقل به خاطر زهره!

پس ،فردا(پنجشنبه)ساعت 6.45...سالن استاد روزبه.

درضمن تا اطلاع ثانوی هم ملاقات ممنوعه...بی خود این همه راه و نرید

یاحق


نوشته شده در دوشنبه 86/8/7ساعت 7:48 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |