سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

کشورهای جهان از نگاه یک راننده چطور می تونن دیده بشن؟!...

ببینید...جالبه!

نوشته شده در دوشنبه 87/3/27ساعت 3:43 عصر توسط زینب| نظرات ( ) |

به نام خدای هستی بخش

 

به نظرمن! آی ستمه...آی حالگیریه....آی لج آدم درمیاد...که آدم توی فصل امتحانا به دنیا اومده باشه...

ولی این اتفاق افتاده...

بدین وسیله تولد یکی از بربچز روشنگر رو به اطلاع حضار محترم می رسونم...

 

 

یوووهوووووووووووووو....

 

*.: معصـــــــــــــــــومه جــــــــــــــــــان تولـــــــــــــــــدت مبــــــــــــــــــــارک:.*

 

از طرف خودم و همه ی این جماعتی که اسمشون جزء نویسنده های این وبلاگه و درحال حاضر به خوردن کتابهاشون مشغولن، برات زندگی باعزت وعاقبت بخیری و روزگاری شاد و همراه با آسایش آرزو می کنم...

آرزوی دم دست تر هم اینکه انشاءالله این ترم رو به خیر و خوشی با یه معدل توووووووووپ بگذرونی...

 

 


نوشته شده در شنبه 87/3/25ساعت 9:19 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

حضرت حیدر به نام فاطمه حساس بود

خلقت از روز ازل مدیون عطر یاس بود

ای که بستی راه را در کوچه ها بر فاطمه

گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود

 

       فقط التماس دعا...................


نوشته شده در جمعه 87/3/17ساعت 9:39 عصر توسط | نظرات ( ) |

هوالسمیع والبصیر

 

عصا زنان پله های اتوبوس رو اومد بالا...

نفسی تازه کرد ... هنوز روی صندلی جا گیر نشده بود که اتوبوس توی ایستگاه بعدی وایساد...وجمعیت کثیر!ی سوار اتوبوس شدن...

همراه مسافران جدید خانم بچه به بغلی بود که گرما صورتش رو سرخ سرخ کرده بود...نگاهی به جمعیتی که با چسب راضی به صندلی هاشون چسبیده بودن کردم...همشون یه جوری مسیر دیدشون رو تغییر می دادن که مبادا با اون مادرو فرزند چشم تو چشم بشن...مبادا...

 

وقتی وجدان هیچ کس حتی تیر هم نکشید...وقتی همه در کوچه ی علی چپ(نمی دونم چقدر این اصطلاح درسته!) گم شده بودن! یه صحنه ی عجیب دیدم...

 

از جاش بلند شد...به زور عصاش رو اهرم کرد که توی این فشار مسافران اتوبوس سرپا بایستد...با دست اشاه کرد:دخترم بیا اینجا بشین...بااین بچه!توی این گرما هردوتون اذیت می شید...

 

یه لحظه توجه همه جلب شد...مادر کودک که با اصرارهای زیاد اون مادر سالخورده روی صندلی نشست ،خانم 40-50ساله ای از جا بلند شد...

 

-مادر شماهم بفرمایید اینجا بشینید...

-نه دخترم!راحتم...بفرما شما...

-بفرمایید خواهش می کنم...من امروز درس بزرگی از شما گرفتم!باور کنید این رفتار شما خیلی حرفهاپشتش بود...(عین فیلم هندی شد می دونم!ولی همه ی این حرفها توی یکی از اتوبوسهای همین تهران خودمون رد وبدل شد!همون جایی که شنیدن حرفهای قشنگ توش خیلی عجیب شده و بیشتر وقت جماعت درحال تردد به مشاجره ی لفظی و شکوه از درودیوار می گذره...)...

 

پیرزن نشست و من هنوز نگاه به پسر بچه ی 5-6ساله ای بود که در فاصله ی نیم متری این ماجرا روی صندلی کنار مادرش نشسته بود و آب نبات چوبی لیس می زد!!

 

پ ن:وقتی پست اس ام اس معصومه رو خوندم به نظرم رسید بهتره این کپی پیست کردنهارو یه مقدار کمتر کنیم و خودمون دست به قلم بشیم...دوروبر هرکدوممون موضوع برای نوشتن فراوونه...این جوری هم حواس ما به اطرافمون جمع می شه هم دست نوشته ی خودمون برای مخاطب جذاب تره وهم یکم توی نوشتن وقایع اتفاقیه دستمون راه می افته وازهمه مهمتر بعضیا(دقیقاً منظورم نیره و زینب هستن!)عزای موضوع و مطلب برای آپ کردن نمی گیرن!

 

پ ن2:منتظر سوژه های نابتون هستیم!


نوشته شده در سه شنبه 87/3/7ساعت 8:41 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

بگو کجای کلاس می شینی تا بگم چه شخصیتی داری؟!

نوشته شده در یکشنبه 87/3/5ساعت 9:46 صبح توسط زینب| نظرات ( ) |

   1   2   3      >