سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند.

 

 آن تابلو ها  ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.

 

پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد.

اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی  را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند  ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت  ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.

 

تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای  تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود.

 

این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که  برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود.

 

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :

 

" آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط  سخت ، بمانی و آرام باشی ."


نوشته شده در پنج شنبه 86/6/29ساعت 6:10 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

گاو ما ما می کرد
گوسفند بع بع می کرد
سگ واق واق می کرد
و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی
شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.
موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.
او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد
او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.
نوشته شده در سه شنبه 86/6/27ساعت 2:41 صبح توسط فهیمه| نظرات ( ) |

شبی پسرمان نزد مادرش که در آشپزخانه در حال پخت شام بود رفت و یک برگ کاغذ به او داد . همسرم دست هایش را با حوله ای تمیز کرد و نوشته ها را با صدای بلند خواند.پسرمان با خط بچه گانه نوشته بود: صورت حساب

کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار
مرتب کردن اتاق خوابم 1دلار
مراقبت از برادر کوچکم 3دلار
بیرون بردن سطل زباله 2دلار
نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم 6دلار
جمع بدهی شما به من 17دلار
همسرم را دیدم که به چشمان منتظر پسرمان نگاه می کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورت حساب پسرمان این عبارات را نوشت: صورت حساب
بابت سختی 9ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سالکشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا،نظافت تو و اسباب بازیهایت هیچ
و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.
وقتی پسرمان آنچه را که مادرش نوشته بود خواند،چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد گفت:مامان...دوستت دارم.
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورت حساب نوشت:قبلا به طور کامل پرداخت شده!!!! ""کاش همه بدهی ها همینجور پرداخت میشد""
نوشته شده در سه شنبه 86/6/27ساعت 2:33 صبح توسط فهیمه| نظرات ( ) |

به نام صاحب این ماه...

**وقتی خوندمش بدجوری تنم لرزید...طولانیه...ولی بخون!...قول می دم به اندازه ی دوصفحه از فلان رمان و دوتاستون فلان مجله ی ورزشی وهنری بیشتر وقتتو نگیره... بخون تا بدونی به چه بهایی امروز اینجا ایستاده ای...
می گن دخترها بابایی هستن...یه لحظه خودمو جای اون دخترکوچولویی گذاشتم که مخاطب این نامه شده...
خدایا!داریم چی کار می کنیم...سرعت سقوطمون مافوق صوته...الهی رحمی!

 

دخترکوچکم وقتی عازم جبهه شدم بسویم دویدی و با دستهای کوچکت در آغوشم گرفتی و من ترا بوسیدم و تو مرا ...

از سروکولم بالا رفتی و با خنده های شیرینت لحظاتی پایم را سست کردی و نزدیک بود که تفنگ از دستم بیفتد اما ناگهان بیادم افتاد که بین تو و راه خدا باید یکی را انتخاب کنم ، بین آسایش لحظه ای تو و آسایش دائم تو و بین سعادت زود گذرت با سعادت پایدار و ابدی ...
و کدامین را باید انتخاب می کردم ؟ ...

تو دیدی که من از تو جدا شدم اشک در چشمانت حلقه زد لحظه فراغ بود و جدائی و تو مزه تلخ فراغ را چشیدی !اینک با تو نیستم اما قلبم با توست .
تو را به خدا سپردم و خود به راه او آمدم ،شاید برای تو مشکل باشد همانگونه که برای من مشکل است اما وقتی بزرگ شدی ...وقتی مامان برات قصه زینب را گفت و قصه حسین (ع) را ....آن وقت خواهی فهمید که همه این مشکلات من و تو اصلا قابل مقایسه نیست ...چه می گویم ؟

تو بعد هاخواهی فهمید که در این راه هزاران هزار کودک همچون تو از پدران خویش جدا مانده اندتا استقلا ل و شرف وایمان به دست ما رسیده است

دخترم ..اصلا شاید بعدها وضعیت دیگری پیش بیاد ... چه می دانم ...شاید در عملیاتی قهرمانانه به همراه دیگر رزمندگان اسلام شرکت کنم و آنگاه ...تو میدانی که هر عملیات شهید و مجروح و اسیر داره ؟ممکنه امروزبگوئی خوب ...اگر داره دیگران کشته شوند چرا بابای من ؟دیگران اسیر شوندچرا پدر من ... ؟اما همه اینها را خود خواهی می گویند .

دخترم وقتی بزرگ شدی از معلمت بپرس که خود خواهی یعنی چه و خود خواه کیست ؟ دختر زیبایم ... اشتیاق من به دیدار تو بسیار است اما هر چه فکر می کنم راهی جز حضور در جبهه نمی یابم .
میدانی چرا ؟اگر من ... عموعلی ... عموحسن ... عموحسین ... دائی محمد ... آقاتقی ... و...بخاطر بچه هامون توی جبهه نمانیم ... خوب چه کسی باید بماند ؟هیچکس ... چه خواهد شد ؟
درست در یک شبی که من و تو در آغوش هم خوابیده ایم و تو خود را به سینه من چسبانیده ای صدای گرومب ... گرومب تو را با وحشت از خواب بیدار خواهد کرد ...از من می پرسی بابا این صداها چیه ؟و من زبان توضیح ندارم زیرا تو نمیدانی توپ و خمپاره چیست ،و از کجا شلیک می شود ...

هنوز صدای آنها تمام نشده با لگد درب منزل باز می شود ...آه این دیگر چیست ؟این دیگر کیست ؟یک مردک نره غول نکره درست مانند دیوی که مامان برات تعریف کرده با تفنگ به خانه می آید تو جیغ می کشی و او ترا از بغل من بیرون می کشد جلوی روی تو مرا می کشد بعد هم ... آه چه مرگ ذلیلا نه ای ...پس به من حق می دهی که امروز به جبهه بروم ...پس به خودت می قبولانی پدرت قهرمانی باشد مجروح .... اسیر .... یا شهید .

دخترم ... دختر خوب و نازنینم... اگر شهید شدم و جنازه ام را برایت آوردند میدانم گریه خواهی کرد ...می دانم برایت سخت خواهد بود ..اما دخترم بعد، از معلمت بپرس که حسین بن علی (ع) چه کسی بود و چگونه به شهادت رسید و خاندانش چه سرنوشتی پیدا کردند ؟
دخترم ...حسین بن علی (ع) که برای مبارزه با ظلم و ستم قیام کرد نیز دختر داشت ...پسر کوچک داشت ... خواهر داشت و همسر ... و همه اینها نیز همراه او بودنند و او را جلوی چشم آنان به شهادت رساندند .

عزیزم ... دلبندم پس از شهادت من مردم به دیدار تو خواهند آمد تو را در آغوش خواهند گرفت و تو غربت را حس نخواهی کرد ( گرچه هیچکس جای مرا برای تو نخواهد گرفت )اما دلبرم .. پس از شهادت حسین بن علی (ع) ( آن راد مردی که اگر قیام نمی کرد و به شهادت نمی رسید اثری از اسلا م در میان نبود ) ...فرزندان داغدارش را سیلی زدند ... خیمه هایشان را به آتش سوختند ...آنها را در بیابان با پای برهنه دواندند ...به حال اسارت بر شتران بی جهاز سوار کردند و در شهرها به نمایش بردند .

آه دخترم .... هر لحظه حال خودم و ترا چه الان و چه بعد از شهادتم با او و فرزندانش مقایسه می کنم می بینم ما کجا و آن روز و آن واقعه کجا ؟

دخترم ....نامه ام بطول انجامید اما وقتی بزرگتر شدی از خانم معلم بپرس که ....( لا یوم کیومک یا اباعبدالله ) یعنی چه ....و او پاسخ کافی را به تو خواهد داد .به امید مقاومتی قهرمانانه در تو و همه فرزندان ، همسنگرانم .

پدرت ....

پ ن:به قول برادر صالحی:سکوت...فکر...ذکر!


نوشته شده در یکشنبه 86/6/25ساعت 6:27 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و گفت :
عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلشو جواب نمیده . هرچی SMS هم براش میزنم
باز جواب نمیده . online هم نشده چند روزه . نگرانشم .
چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .
شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .
قراره با پسر شجاع و دوست دخترش خانوم کوچولو و خرس مهربون بریم دیزین اسکی .
مادرش گفت : یا با زبون خوش میری . یا میدمت دست داداشت گوریل انگوری لهت کنه .
شنل قرمزی گفت : حیف که بهشت زیر پاتونه . باشه میرم .
فقط خواستین برین بهشت کفش پاشنه بلند نپوشین .
مادرش گفت : زود برگرد . قراره خانواده دکتر ارنست بیان.
می خوان ازت خاستگاری کنن واسه پسرشون .
شنل قرمزی گفت : من که گفتم از این پسر لوس دکتر خوشم نمیاد .
یا رابین هود یا هیچ کس . فقط اون و می خوام .
شنل قرمزی با پژوی ۲۰۶ آلبالوئی که تازه خریده از خونه خارج میشه .
بین راه حنا دختری در مزرعه رو میبینه .
شنل قرمزی‌: حنا کجا میری ؟؟؟
حنا : وقت آرایشگاه دارم . امشب یوگی و دوستان پارتی دعوتم کردن .
شنل قرمزی: ای نا کس حالا تنها میپری دیگه !!
حنا : تو پارتی قبلی که بچه های مدرسه آلپ گرفته بودن امل بازی در آوردی .
بهت گفتن شب بمون گفتی مامانم نگران میشه . بچه ها شاکی شدن دعوتت
نکردن .
شنل قرمزی: حتما اون دختره ایکبری سیندرلا هم هست ؟؟؟
حنا : آره با لوک خوشانس میان .
شنل قرمزی: برو دختره ...........................................
( به علت به کار بردن الفاظ رکیک غیر قابل پخش بود )
شنل قرمزی یه تک آف میکنه و به راهش ادامه میده .
پشت چراغ قرمز چشمش به نل می خوره !!!!!
ماشینا جلوش نگه میداشتن اما به توافق نمی رسیدن و می رفتن .
میره جلو سوارش میکنه .
شنل قرمزی : تو که دختر خوبی بودی نل !!!!!
نل : ای خواهر . دست رو دلم نذار که خونه .
با اون مرتیکه ...... راه افتادیم دنبال ننه فلان فلان شدمون .
شنل قرمزی: اون که هاج زنبور عسل بود .
نل : حالا گیر نده . وسط راه بابا مون چشمش خورد به مادر پرین رفت گرفتش .
این دختره پرین هم با ما نساخت ما رو از خونه انداختن بیرون .
زندگی هم که خرج داره . نمیشه گشنه موند .
شنل قرمزی : نگاه کن اون رابین هود نیست ؟؟؟؟ کیف اون زن رو قاپید .
نل : آره خودشه . مگه خبر نداشتی ؟ چند ساله زده تو کاره کیف قاپی .
جان کوچولو و بقیه بچه ها هم قالپاق و ضبط بلند میکنن .
شنل قرمزی : عجب !!!!!!!!!!!!!!
نل : اون دوتا رو هم ببین پت و مت هستن . سر چها راه دارن شیشه ماشین پاک
می کنن .
دخترک کبریت فروش هم چهار راه پائینی داره آدامس میفروشه .
شنل قرمزی : چرا بچه ها به این حال و روز افتادن ‌؟؟؟؟
نل : به خودت نگاه نکن . مادرت رفت زن آقای پتیول شد .
بچه مایه دار شدی . بقیه همه بد بخت شدن .
بچه های این دوره و زمونه نمی فهمن کارتون چیه .
شخصیتهای محبوبشون شدن دیجیمون ها دیگه با حنا و نل و یوگی و خانواده دکتر ارنست حال نمی کنن .
نوشته شده در یکشنبه 86/6/25ساعت 1:39 صبح توسط فهیمه| نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5   >>   >