سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

خب،سلام...

از اونجایی که اکثراً یا امتحانا تموم شده یا داره تموم می شه یا فعلاً تکلیف زمان امتحانا مشخص نیست بد نیست یه همکاری ای به خرج بدید و کلیلک رنجه فرموده و در قسمت نظرات مرقوم بفرمایید چه پیشنهادی برای وبلاگ دارید...

توی این دوسالی که از عمر اینجا میگذره هر کس تا اونجایی که می تونسته سعی کرده تنوع ایجاد کنه...حالا وقتشه که شماهاهم پیشنهادهاتون رو بدید...

موضوع بحث ، مطالبی که فکر می کنید به درد بقیه بخوره (همراه با ذکر موضوع)وهرچیزی که حداقل برای خودتون جذابیت داره رو پیشنهاد بدید تا بینیم به کجامیرسیم...

 

 

دست به کار بشید!
نوشته شده در سه شنبه 88/4/9ساعت 1:54 عصر توسط روشنگر| نظرات ( ) |

 

شهادت حضرت فاطمه سلام الله علیها

 

تکیه بر همین دیوار...


نوشته شده در پنج شنبه 88/2/17ساعت 10:16 عصر توسط روشنگر| نظرات ( ) |


روز معلم رو به همه معلم های خوووووب روشنگر تبریک می گیم !!

 پ.ن: هدیه ما به خانم جعفری:
یک حمد و سه توحید، به همراه صلوات ...


نوشته شده در شنبه 88/2/12ساعت 12:7 صبح توسط روشنگر| نظرات ( ) |

هرسال وقتی 9اسفند هزاران شهاب به سمت زمین هجوم میاوردن
از خودمون می پرسیدیم
چه اتفاقی افتاده که آسمونیا میخوان خودشونو به زمین برسونن؟....
و امسال فهمیدیم اونا به پیشواز حضور مسافری میان که  زمینو
با گامهای مهربونش نوازش کرد تا سفرشو از خودش به خدا شروع کنه ....

Birthday Myspace Comments, Myspace Birthday Graphics

 

فهیمه جان!تولدت مبارک


نوشته شده در جمعه 87/12/9ساعت 2:9 عصر توسط روشنگر| نظرات ( ) |

ما آن روزهارا ندیده ایم...همه تصویری که ما وهم نسلانمان از انقلاب در ذهن داریم همانهایی ست که تلویزیون پخش کرده است و پدر مادر با شور واشتیاق زیاد تعریف کرده اند...

شاید خیلی از اتفاقات و حوادث روز ورود امام را شماهم ندانید...

بی انصافی بود این نوشته ها(گرچه کپی پیست!)را روی وبلاگ قرار نگیرند وشماازخواندشان بی نصیب بمانید...

 

فرودگاه مهرآباد

هواپیما با نیم ساعت تاخیر نشست. آن نیم ساعت همه را ترسانده بود. می ترسیدند برای هواپیما یا امام مشکلی پیش آمده باشد. بعداً معلوم شد خود رژیم هم می ترسیده.

 حتی خود هواپیمایی ایرفرانس هم ترسیده بوده. اول حاضر نشده بوده به امام و همراهان بلیت بفروشد. بعد یک ایرانی مقیم پاریس به اسم میرمحمد صادقی کل هواپیما را اجاره و بیمه کرده بوده. هزینه این کار شده بود 14 میلیون تومان. آن موقع قیمت پیکان 30هزار تومان بود.

برای استقبال از امام آیت الله پسندیده، برادر امام و آیت الله مطهری، رییس شورای انقلاب رفتند داخل هواپیما و بعد امام آمد پایین.

گروهی از دانش آموزان سرود «خمینی ای امام» را در سالن فرودگاه اجرا کردند. معلم آن دانش آموزها، محمدعلی رجایی بود.

 

یک دانشجو به اسم نصرا... شادنوش به نمایندگی از جامعه دانشجویان متنی را در خوش آمدگویی امام خواند. این متن را آقای مطهری نوشته بود.

تلویزیون که قرار بود مراسم استقبال را مستقیم پخش کند، وسط های همین متن، برنامه را قطع کرد. خیلی ها آن روز تلویزیون هایشان را شکستند.

آقای طالقانی و دکتر بهشتی به خاطر فشار جمعیت و ازدحام با رفتن امام به بهشت زهرا مخالف بودند. امام منتظر شدند و وقتی حرف آن ها تمام شد پرسیدند «ماشین کجاست؟ من قول داده ام به بهشت زهرا بروم و می روم.»

 

میدان انقلاب

 

بلیزر را از چند روز قبل آماده کرده بودند. خود محسن رفیقدوست که رانندة بلیزر هم شد، آن را ضدگلوله کرده  بود.

 

 

بین صندلی راننده و صندلی عقب یک شیشة ضدگلوله گذاشته بود. درهای عقب را هم پوشش فولادی گذاشته بود. امام که شنید پشت ماشین ضدگلوله است، آمد نشست جلو. گفت »همین جلو بهتر است

 

کمیتة استقبال، به جز ماشین، تعدادی موتورسوار مسلح هم آماده  کرده بود برای حفاظت از ماشین. مسؤولشان محمد بروجردی بود. بروجردی و بقیه، در بین جمعیت جا ماندند و نتوانستند تمام مسیر را با بلیزر بروند. فقط ماند محمدرضا طالقانی که روی بلیزر نشسته بود.

 

قرار بود امام دانشگاه تهران هم بروند و تحصن عده ای از روحانی ها هم در آن جا تمام شود، اما خیابان انقلاب و مقابل دانشگاه آن قدر شلوغ بود که احمدآقا و رفیق دوست امام را منصرف کردند.

 

اول همین خیابان، امام نگاهی به مردمی که خودشان را هر طور بود به ماشین رسانده بودند و برایش دست تکان می دادند کرد، گفت: «من با این مردم کار دارم و این مردم هم با من کار دارند

بهشت زهرا

 

بلیزر ناگهان خاموش شد. امام اصرار داشت که پیاده شود. می گفت «ما باید برویم قطعه 17، مردم منتظرند، در را باز کنید» و رفیق دوست نمی دانست چه کار کند.

چون موتور خاموش شده بود و درها که قفل بودند دیگر باز نمی شدند. فقط می گفت «عجله نکنید، چشم! می رویم.» بالاخره هلی کوپتر آمد و تا قطعه 17 را با آن رفتند. آن ها از پرسنل هوانیروز بودند که وقتی برنامة زنده تلویزیون از ورود امام قطع شده بود، خودشان آمده بودند ماجرا را ببینند.

 

 

قطعه 17 بهشت زهرا

پسری 11، 12 ساله چند آیه قرآن  خواند که بعدها اسمش معروف شد: محمد اصفهانی.

سرود «برخیزید ای شهیدان راه خدا، رهبر آمد کنون در کنارتان» اجرا  شد.

امام سخنرانی اش را شروع می کند، «ما در این مدت مصیبت ها دیده ایم، مصیبت های بزرگ» صدایش بم و رساست؛ محافظ ها و دور و بری ها خوش حالند و تعجب کرده اند که امام در آن فشار و خستگی چه طور تاب آورده است. احمد آقا توی هلی کوپتر از همین خستگی بی هوش شد.

وقتی امام می گوید «من دولت تعیین می کنم، من توی دهن این دولت می زنم ...» اول جمعیت کف می زنند و سوت می کشند و بعد صدای «تکبیر» می آید. و تکبیر گفتن وسط سخنرانی، از آن روز سنت می شود.

 

قطعه 17 بهشت زهرا

سخن رانی تمام شده، هلی کوپتری که برای بردن امام آمده سه بار سعی می کند بنشیند ولی نمی تواند، شلوغ است. عبا و نعلین امام در می آید و بین جمعیت گم می شود. او را به جایگاه برمی گردانند و پارچه ای رویش می کشند تا گردوغبار هلی کوپتر اذیتش نکند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جاده قم

آمبولانس شرکت نفت می آید. ناطق نوری و احمد آقا همراه امام سوار می شوند و آمبولانس به طرف جاده قم می رود. آن هلی کوپتر هم از بالا دنبالشان می کند تا بالاخره در بیابانی، جایی بنشیند و امام را به آن منتقل کنند.

 

ادامه دارد....


نوشته شده در جمعه 87/11/11ساعت 8:28 عصر توسط روشنگر| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >