سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

داستانی کاملا واقعی

روزی عینک مردی به زمین افتاد

از برخورد شیشه های عینک با زمین ، صدای گوشخراشی برخاست .

مرد با ناراحتی خم شد تا خرده شیشه ها را جمع کند

زیرا پول زیادی برای عینکش پرداخته بود ،

اما در کمال تعجب ، آن را سالم یافت ،

با خود اندیشید : معجزه شده است .



اکنون این مرد ، شکر گزار و ترسیده

این واقعه را اخطاری دوستانه تلقی کرده است ،

پس قبل از هر کاری به عینک فروشی می رود ،

و جا عینکی محکمی می خرد ، لایی دار و دو جداره .

پولی را که برای آن پرداخته نوعی صرفه جویی می داند

خطر را برای همیشه از عینکش دور کرده است

یکساعت بعد ، جا عینکی از دستش سقوط می کند ،

او آرام و بی هیچ دلهره ، خم می شود و درون جعبه ،

شیشه ها را خرد و خاکشیر می یابد مدتها طول می کشد تا به خود بفهماند

که هرگز نمی توان از مشیت الهی سر درآورد ، و در واقع

معجزه اکنون اتفاق افتاده است .
نوشته شده در جمعه 86/8/18ساعت 1:33 صبح توسط فهیمه| نظرات ( ) |

""""اهل دانشگاهم
روزگارم خوش نیست
ژتونی دارم
خرده عقلی
سر سوزن شوقی

اهل دانشگاهم پیشه ام گپ زدن است
گاه گاهی می نویسم تکلیف
می سپارم به شما
تا به یک نمره ناقابل بیست
که در آن زندانیست
دلتان زنده شود
چه خیالی چه خیالی میدانم
گپ زدن بیهوده است
خوب میدانم دانشم بیهوده است
استاد از من پرسید
چقدر نمره ز من می خواهی
من از او پرسیدم دل خوش سیری چند

اهل دانشگاهم
قبله ام آموزش
جانمازم جزوه
مشق از پنجره ها میگیرم
همه ذرات وجودم متبلور شده است
درسهایم را وقتی می خوانم
که خروس می کشد خمیازه
مرغ و ماهی خواب است

خوب یادم هست
مدرسه باغ آزادی بود
درس بی کرنش می خواندیم
نمره بی خواهش می آوردیم
تا معلم پارازیت می انداخت
همه غش می کردیم
کلاس چقدر زیبا بود و معلم چقدر حوصله داشت
درس خواندن آنروز
مثل یک بازی بود
کم کمک دور شدم از آنجا
بار خود را بستم
عاقبت رفتم در دانشگاه
به محیط خشن آموزش
و به دانشکده علوم سرایت کردم
رفتم از پله کامپیوتر بالا
چیزها دیدم در دانشگاه
من گدایی دیدم در آخر ترم
در به در می گشت
یک نمره قبولی می خواست

من کسی را دیدم
از دیدن یک نمره ده
دم دانشگاه پشتک می زد
شاعری دیدم
هنگام خطابه
به خرچنگ می گفت ستاره
و اسید نیتریک را جای می می نوشید
همه جا پیدا بود
همه جا را دیدم
بارش اشک از نمره تک
جنگ آموزش با دانشجو
حذف یک درس به فرماندهی کامپیوتر
فتح یک ترم به دست ترمیم
قتل یک لبخند در آخر ترم
همه را من دیدم
من در این دانشگاه در به در و ویرانم
من به یک نمره نا قابل ده خشنودم
من به لیسانس قناعت دارم
من نمی خندم اگر دوست من می افتد
من نمی خندم اگر نرخ ژتون را دو برابر بکنند
و نمی خندم اگر موی سرم می ریزد

من در این دانشگاه
در سراشیب کسالت هستم
خوب می دانم استاد
کی کوئیز می گیرد
برگه حذف کجاست
سایت و رایانه آن مال من است
تریا،نقلیه و دانشکده از آن من است
ما بدانیم اگر سلف نباشد
همگی می میریم
و اگر حذف نباشد
همگی مشروطیم

نپرسیم که در قیمه چرا گوشت نبود
کار ما نیست شناسایی مسئول غذا
کار ما نیست شناسایی بی نظمی ها
کار ما شاید اینست که در مرکز پانچ
پی اصلاح خطا ها برویم""""


و اینم یه وبلاگ جالب که سایتها و وبلاگهای جالبی را داره.
http://parsabooks.blogspot.com/
نوشته شده در شنبه 86/7/7ساعت 1:49 صبح توسط فهیمه| نظرات ( ) |

نگوییم "" وب سایت "" بگوییم : رایانه جا یا تارانه

نگوییم "" وب "" بگوییم : جایانه یا تار

نگوییم "" وب مستر "" بگوییم : صاحب تار یا تارزن

نگوییم "" ایمیل "" بگوییم : نامه برقی

نگوییم "" ایمیل آدرس "" بگوییم : نشاننامه برقی

نگوییم "" چت "" بگوییم : زر

نگوییم "" چت روم "" بگوییم : زرستان با زرگاه

نگوییم "" مانیتور "" بگوییم : نمایانه

نگوییم "" کی بورد "" بگوییم : دکمه گاه

نگوییم "" اسکنر "" بگوییم : عکس برگردان

نگوییم "" پرینتر "" بگوییم : چاپانه یا چاپگر

نگوییم "" ماوس "" بگوییم : موش

نگوییم "" دیسک "" بگوییم : گردالی

نگوییم "" سی دی (کامپکت دیسک) "" بگوییم : کامل گردانه یا کاف گاف

نگوییم "" دیسکت "" بگوییم : گردکی

نگوییم "" هارد دیسک "" بگوییم : سخت گردالی

نگوییم "" نوت بوک "" بگوییم : رایانه رو

نگوییم "" لینک "" بگوییم : چسبانک

نگوییم "" مایکروسافت "" بگوییم : کوچک نرم یا نرم بچه

نگوییم "" اکانت "" بگوییم : برات

نگوییم "" ماوس پد "" بگوییم : خرش گاه

نگوییم "" فوتوشاپ "" بگوییم : عکاسخانه

نگوییم "" اینترنت "" بگوییم : جهان شبکه

نگوییم "" اینترانت "" بگوییم : درون شبکه

نگوییم "" اینترنت اکسپلورر "" بگوییم : جهانگرد شبکه

نگوییم "" وب براوزر "" بگوییم : تاریاب

نگوییم "" کرسر "" بگوییم : ریزینه

نگوییم "" بیل گیتس "" بگوییم : حساب دروازه

نگوییم "" هات میل "" بگوییم : داغنامه
نوشته شده در سه شنبه 86/7/3ساعت 5:16 عصر توسط فهیمه| نظرات ( ) |

سلام.باورت میشه هیچ خاطره ی جالبی از دبیرستان روشنگر ندارم.حالا شاید سال اول یه خورده بگی نگی خاطره هایی را واسم داشته(مثلا کارهای یکی از بچه ها به اسم نحوی و عکس العمل بچه های دیگه در موردش).ولی بخوای خاطره های راهنمایی روشنگرو میگم که تا دلت بخواد از اونجا خاطره دارم ،24 ساعت که هیچی 1 ماهم بگم تمومی نداره. خودمم نمیدونم از سال دوم به بعد چم شد(شاید بشه گفت تحول،از اینا که شاعرا میگیرن) که من تبدیل شدم به اینی که شما هم اکنون ملاحظه میکنید.یادمه روز اول مهر سال دوم وقتی گروه بندی ها رو کردن من تا رسیدم خونه شروع کردم زار زار گریه کردن که چرا همه ی بچه باحالارو جمع کردن توی یه کلاس (ریاضی ب)و بچه های درس خونو توی یه کلاس(ریاضی الف) دیگه،یادمه اونروز دختر عمم هم خونمون بود که اگه اون نبود از این بدتر میشدم. ولی من از اونجایی که همیشه خودمو در اینجور موارد با این جمله تسکین میدم که:شاید قسمت این بوده (که امسال بیشتر درس بخونم) بیخیال شدم.حتی یادمه تحولاتم به حدی محسوس بود که خانم هاشمی(دبیر کمکهای اولیه در سال اول و دینی در سال دوم)منوصدا کردند و گفتند فلانی امسال چیزیت شده .(تا بحال اینارو به کسی نگفته بودم ولی قول داده بودم بعد از تموم شدنه درسامون بگم واسه همین در جواب خانم هاشمی گفتم نه). خودت که میدونی دیگه چه خبر بود تو کلاس ما !!!نمیشد تکون خورد ،دور دست بچه … خونا بود .اون سوء هاضمه ایم (آلودگی های صوتی در کلاس که فقط با خوردن یه چیز بند میومد) که گفتین ما هم داشتیم .ولی خدا میدونه معلمامونو(از خانم اصغری وخانم بیات وخانم بارخوانی و… تا خانم پروین زاد وخانوم شفیعی وخانم زاهدی و خانم عبدی و... ) خیلی دوست داشتم ،پای هر دیگ نذری که می رفتم یه دور واسه سلامتیشون هم میزدم .
اینم واسه اینکه حالت گرفته نشه اومدمو این دو خطو!!!!!نوشتم و گرنه قصد نداشتم بنویسم .
نوشته شده در سه شنبه 86/7/3ساعت 5:3 عصر توسط فهیمه| نظرات ( ) |

روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق خود در هتل، متوجه می شود که آن هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم می گیرد به همسرش ایمیلی بزند. نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون این که متوجه آن شود نامه را می فرستد.
در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاکسپاری همسرش به خانه بازگشته بود با این فکر که شاید پیام تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر می رود تا ایمیل های خود را چک کند، اما پس از خواندن نخستین نامه غش می کند و بر زمین می افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق می دود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد.
))گیرنده: همسر عزیزم
موضوع: من رسیدم
تاریخ: 1 مرداد 84
می دونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی. راستش آن ها این جا کامپیوتر دارند و هرکسی به این جا می یاد می تونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الآن رسیدم و همه چیز را چک کردم. همه چیز برای ورود تو روبه راهه، فردا می بینمت. امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه!((

رسم جوانمردی
در حمامهای عمومی گذشته رسم بر این بود که دلاکان پشت مشتریان خود را کیسه می کشیدند و چرکهای آنان را روی بازویشان جمع می کردند تا مشتری چرکهای خودش را ببیند و به دلاک پول بدهد. روزی حکیمی به حمام رفت و دلاک به رسم دلاکان او را کیسه کشید و چرک بر بازوی او جمع کرد و چون می دانست این مشتری حکیمی فرزانه است از او پرسید : یا شیخ به من بگو که رسم جوانمردی چیست؟
شیخ گفت: آن است که چرک {بدیها} مرد به چشم او نیاوری
مترسک
روزی از مترسکی پرسیدم : ""لابد از ایستادن در این دشت خلوت , خسته شده ای؟""
گفت : ""لذت ِ ترساندن عمیق و پایدار است , من از آن خسته نمی شوم""
درنگی کردم و گفتم :""آری چنین است ؛ چونکه من نیز چنین لذتی را چشیده ام""
و او گفت :"" تنها کسانیکه تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را میشناسند""
و من ندانستم که منظور او ستایش از من بود یا تحقیر؟
یک سال گذشت ودر این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامیکه باز از کنار او میگذشتم دو کلاغ را دیدم که زیر کلاهش لانه میساخت
نوشته شده در یکشنبه 86/7/1ساعت 12:33 صبح توسط فهیمه| نظرات ( ) |

<      1   2   3      >