• وبلاگ : بر و بچز دبيرستان روشنگر
  • يادداشت : خاطره
  • نظرات : 0 خصوصي ، 5 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + baran 
    گفتي ويسه ميدوني ياد چي اوفتادم .ياد اونروزي که باش کلاس داشتيم بعد از زنگ نماز :من و آرميتا بستني گرفته بوديم تو حياطي که اول واردش ميشي اونجا بوديم و بدون مغنه جلوي آينه موهامونو درست ميکرديم و بستني نوش جان ميکرديم که يکدفعه آقاي ويسه رو تو آينه ديديم و اتفاقي که نبايد بياوفته اوفتاد چاره اي نداشتيم جز فرار اونم فکر ميکني کجا رفتيم؟توالت ها بود که توي يکيش آبگرمکن بشکه اي داشت اونجا فقط سرامون تو بود و بدنامون بيرون(آخه معمولا آقاي ويسه يادشون ميرفت يا الله بگن)، اون موقع اکثر بچه ها سر کلاس بودن و 3-4 تايي هم تو نماز خونه و بعد از اينکه آقاي ويسه صحبتاشون با خانم صافي تموم شد و رفتن تو کلاس من چادر يکي از بچه هاي انساني(باوند)گرفتم و رفتم تو کلاسو چادرامونم آوردم که در پي همين رفت و آمدها آقاي ويسه لغب شبح و به ما دادن (ميگفتند:ما که چشمامون تاريک ميبينه اين اشباحم هي ميانو ميرن.
    پاسخ

    are rast migi manam yadame on ruzo bebinam to fahimei?