• وبلاگ : بر و بچز دبيرستان روشنگر
  • يادداشت : گوشته اي از اعترافات يك جنايت كار!
  • نظرات : 0 خصوصي ، 4 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + پاكنهاد 
    فاطمه جونم يادمه اون بار جزو معدود دفعاتي بود كه شكايت بچه ها را بردم دفتر و خوب خاطرم هست كه اون بچه ها سال بعد اونجا نبودن... درسته؟
    يه بار هم رد نشدن ... چند بار از پشت شيشيه كوچيكه ي در كلاس توجه بچه ها را جلب كردن... اين وروجكهاي انساني كه نزده مي رقصيدن،‏چه برسه به اينكه چنان صحنه ي حيرت انگيزي ببينن!!!! من اتفاقا اونروز خيلي خشم بودم...خيلي....
    خودمونيم دلم واسه خانوم صفي آبادي سوخت... چطور دلتون اومد؟ اما ديكته نوشتنتون خيلي جالب بود... كلا همه اش جالب بود من كه تركيدم از خنده.. البته غير از بياد آوردن اون ماسك و چادر!
    پاسخ

    خداييش خيلي صحنه ي خنده داري بود!((: ...باور كنيد اون لحظه آدم دلش مياد هر كاري رو انجام بده!تازه خيلي از آتيشهايي كه سوزونديم رو سانسور كردم!!اگر همه ي خاطره هام رو مي گفتم چي مي خواستين بگين؟!...هنوزهم ياد بعضياش كه مي افتم مي ميرم از خنده!...هــــــــي!روزگار!