سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

سلام.باورت میشه هیچ خاطره ی جالبی از دبیرستان روشنگر ندارم.حالا شاید سال اول یه خورده بگی نگی خاطره هایی را واسم داشته(مثلا کارهای یکی از بچه ها به اسم نحوی و عکس العمل بچه های دیگه در موردش).ولی بخوای خاطره های راهنمایی روشنگرو میگم که تا دلت بخواد از اونجا خاطره دارم ،24 ساعت که هیچی 1 ماهم بگم تمومی نداره. خودمم نمیدونم از سال دوم به بعد چم شد(شاید بشه گفت تحول،از اینا که شاعرا میگیرن) که من تبدیل شدم به اینی که شما هم اکنون ملاحظه میکنید.یادمه روز اول مهر سال دوم وقتی گروه بندی ها رو کردن من تا رسیدم خونه شروع کردم زار زار گریه کردن که چرا همه ی بچه باحالارو جمع کردن توی یه کلاس (ریاضی ب)و بچه های درس خونو توی یه کلاس(ریاضی الف) دیگه،یادمه اونروز دختر عمم هم خونمون بود که اگه اون نبود از این بدتر میشدم. ولی من از اونجایی که همیشه خودمو در اینجور موارد با این جمله تسکین میدم که:شاید قسمت این بوده (که امسال بیشتر درس بخونم) بیخیال شدم.حتی یادمه تحولاتم به حدی محسوس بود که خانم هاشمی(دبیر کمکهای اولیه در سال اول و دینی در سال دوم)منوصدا کردند و گفتند فلانی امسال چیزیت شده .(تا بحال اینارو به کسی نگفته بودم ولی قول داده بودم بعد از تموم شدنه درسامون بگم واسه همین در جواب خانم هاشمی گفتم نه). خودت که میدونی دیگه چه خبر بود تو کلاس ما !!!نمیشد تکون خورد ،دور دست بچه … خونا بود .اون سوء هاضمه ایم (آلودگی های صوتی در کلاس که فقط با خوردن یه چیز بند میومد) که گفتین ما هم داشتیم .ولی خدا میدونه معلمامونو(از خانم اصغری وخانم بیات وخانم بارخوانی و… تا خانم پروین زاد وخانوم شفیعی وخانم زاهدی و خانم عبدی و... ) خیلی دوست داشتم ،پای هر دیگ نذری که می رفتم یه دور واسه سلامتیشون هم میزدم .
اینم واسه اینکه حالت گرفته نشه اومدمو این دو خطو!!!!!نوشتم و گرنه قصد نداشتم بنویسم .
نوشته شده در سه شنبه 86/7/3ساعت 5:3 عصر توسط فهیمه| نظرات ( ) |