سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

 

روزگاری در دهکده های دور دست پیرمردی تنها زندگی می کرد که خیلی دلش می خواست زمینش را شخم بزند و سیب زمینی بکارد . اما این کار سخت و طاقت فرسا بود . تنها پسر او که می توانست در این حال کمکش کند از مدتها پیش در زندان بود و پیر مرد نامه ای برای فرزندش نوشت . و وضعیت را برایش شرح داد .

 

پسر عزیزم : این روزها حال و هوای بدی دارم چون گمان می کنم امسال نتوانیم مزرعه را شخم بزنیم . اصلا دلن نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد. مادر مرحومت زمان کاشت مزرعه را خیلی دوست می داشت . من که پیر و ناتوان شده ام تو هم که اینجا نیستی تا عصای دستم باشی . مطمئن هستم اگر در زندان نبودی کمکم می کردی .

دوست دار تو پدر

 

بعد از زمان کوتاهی یک تلگراف از زندان برای پدر آمد . " پدر تو را به خدا دست به زمین نزن و شخم زدن را فراموش کن "من توی ان زمین اسلحه ها را مخفی کرده ام .

 

 ساعت چهار صبح روز بعد ماموران پلیس ایالتی و محلی به داخل مزرعه ی پیرمرد ریختند و همه جا را کندند . هنگام غروب بی آنکه چیزی پیدا کنند انجا را ترک کردند و رفتند . پیرمرد که گیج شده بود ماجرا را برای پسرش نوشت و از او چاره جویی کرد .

 

پاسخ پسر این تلگراف کوتاه بود . " حالا می توانی سیب زمینی ها را بکاری پدر این بهترین کلری بود که می توانستم از زندان برایت انجام دهم !


نوشته شده در شنبه 86/12/11ساعت 9:13 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |