سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

هوالسمیع والبصیر

 

عصا زنان پله های اتوبوس رو اومد بالا...

نفسی تازه کرد ... هنوز روی صندلی جا گیر نشده بود که اتوبوس توی ایستگاه بعدی وایساد...وجمعیت کثیر!ی سوار اتوبوس شدن...

همراه مسافران جدید خانم بچه به بغلی بود که گرما صورتش رو سرخ سرخ کرده بود...نگاهی به جمعیتی که با چسب راضی به صندلی هاشون چسبیده بودن کردم...همشون یه جوری مسیر دیدشون رو تغییر می دادن که مبادا با اون مادرو فرزند چشم تو چشم بشن...مبادا...

 

وقتی وجدان هیچ کس حتی تیر هم نکشید...وقتی همه در کوچه ی علی چپ(نمی دونم چقدر این اصطلاح درسته!) گم شده بودن! یه صحنه ی عجیب دیدم...

 

از جاش بلند شد...به زور عصاش رو اهرم کرد که توی این فشار مسافران اتوبوس سرپا بایستد...با دست اشاه کرد:دخترم بیا اینجا بشین...بااین بچه!توی این گرما هردوتون اذیت می شید...

 

یه لحظه توجه همه جلب شد...مادر کودک که با اصرارهای زیاد اون مادر سالخورده روی صندلی نشست ،خانم 40-50ساله ای از جا بلند شد...

 

-مادر شماهم بفرمایید اینجا بشینید...

-نه دخترم!راحتم...بفرما شما...

-بفرمایید خواهش می کنم...من امروز درس بزرگی از شما گرفتم!باور کنید این رفتار شما خیلی حرفهاپشتش بود...(عین فیلم هندی شد می دونم!ولی همه ی این حرفها توی یکی از اتوبوسهای همین تهران خودمون رد وبدل شد!همون جایی که شنیدن حرفهای قشنگ توش خیلی عجیب شده و بیشتر وقت جماعت درحال تردد به مشاجره ی لفظی و شکوه از درودیوار می گذره...)...

 

پیرزن نشست و من هنوز نگاه به پسر بچه ی 5-6ساله ای بود که در فاصله ی نیم متری این ماجرا روی صندلی کنار مادرش نشسته بود و آب نبات چوبی لیس می زد!!

 

پ ن:وقتی پست اس ام اس معصومه رو خوندم به نظرم رسید بهتره این کپی پیست کردنهارو یه مقدار کمتر کنیم و خودمون دست به قلم بشیم...دوروبر هرکدوممون موضوع برای نوشتن فراوونه...این جوری هم حواس ما به اطرافمون جمع می شه هم دست نوشته ی خودمون برای مخاطب جذاب تره وهم یکم توی نوشتن وقایع اتفاقیه دستمون راه می افته وازهمه مهمتر بعضیا(دقیقاً منظورم نیره و زینب هستن!)عزای موضوع و مطلب برای آپ کردن نمی گیرن!

 

پ ن2:منتظر سوژه های نابتون هستیم!


نوشته شده در سه شنبه 87/3/7ساعت 8:41 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |