سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

اول از همه معذرت خواهی می کنم به خاطر اینکه دیر این پست رو گذاشتم:
اگه درست یادم باشه نزدیک های عید بود.سالی که ما پیش دانشگاهی بودیم.سر کلا س گسسته، بچه ها از نگرانی هاشون برای کنکور گفتند، و از اینکه روز به روز به کنکور نزدیک تر میشدیم گلایه میکردند.خانم جعفری برای آرام کردن بچه ها داستانی را تعریف کردند که فکر کنم من قبلاً
این داستان را در یکی از کتاب های پائولو کوئیلو خونده بودم.
هنگام تعریف این داستان خیلی منقلب شدند، به طوری که اشک از چشمانشون جاری شد.
ایشون این طور تعریف کردند:
«آدمی در طول عمرش همواره به پشت سرش نگاه میکرد و تعدادی جای پا میدید.
اما هنگام سختی های زندگی این جای پا ها از بین میرفت.
او که همیشه فکر میکرد اینها جای پای خداست، از نا پدید شدن این جای پاها هنگام سختی به خداوند گلایه کرد.
خداوند به او فرمود:
فرزندم ،در تمام خوشی های زندگی همواره بالای سرت بودم و از تو مراقبت میکردم،اما هنگام

سختیها تو را در

آغوش خودم
گرفتم، تا در امان باشی....»
ادامه ی داستان زیاد یادم نیست،ولی فکر کنم تا همین جایش هم هدف داستان مشخص شد.
هر وقت به یاده خانم جعفری میفتم،این داستان و خاطره ی آن روز برام تداعی میشود.
هیچ وقت چشمان پر از اشک ایشان  هنگام تعریف داستان از یادم نمیره.
روحش شاد و یادش گرامی باد. 


نوشته شده در شنبه 87/10/14ساعت 4:42 عصر توسط زینب| نظرات ( ) |