سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

عجب سالی! عجب ماهی! آذر87



هنوز غم ازدست دادن مامانبزرگم
واینکه دیگه اون برای همیشه از پیشمون رفته و نیست برام هضم نشده بود که خبر فوت
یکی از ساده ترین و بی ریاترین و دلسوزترین معلمامونو شنیدم،



"خانم
جعفری"...نه!!! غیر قابل باور بود...



گفتم ساده و بی ریا برای
اینکه: اون موقع ها وقتیکه گوشیشون زنگ میخورد منو بچه های دیگه بعد یه نگاه به
خانم و یه نگاه به هم خنده ای از روی (نباید اینو بگم،اما عیبی نداره) شاید تمسخر
میکردیم.اما الان که فکر میکنم میبینم که واقعا زنگ گوشی ایشون هم یک درس زندگی
واسه ی ما بود،چه اشکالی داره من نوعی به جای اینکه  رینگ تن گوشیم به فرض :لاو استوری یا بلالام
باشه ،نوستالیگا یا همون اولد فون باشه؟؟؟چرا تن گوشیم باید واسم اینقد مهم باشه
که هر ماه واسه آپدیت شدنش کلی فکر و وقت و پول هزینه کنم؟؟؟



...



میگم دلسوز: برای اینکه دلسوزی
ایشون توی درسا  به کنار، ولی یکبار یادم
نمیره سر یکی از کلاسایی که پیش باشون داشتیم بود(هندسه یا گسسته) ،یه آمار از
جمعیت دخترا و پسرا دادند و برامون اثبات کردند که در حال حاضر جای هیچ نگرانی
برای آیندتون نیست...و زمان ما بود که جنگ و اینا باعث میشد تا آمار دخترا بیشتر
از پسرا بشه و ما...



شیرین عسلای هم  که بعد از برگشتن از سفرحجشون سر کلاس آمار
دادند فراموشم نمیشه.



یا وقتیکه سر کچلمو دیدند و با
تعجب گفتند:چرا اینکارو کردی و بعد کلی دعوا با یک لبخند ملیحی گفتند:..اما خیلی
زشت شدی...



و...



در آخر هم از بچه هایی که این
ابتکارو دادند تشکر میکنم



خداوندش بیامرزاد


نوشته شده در یکشنبه 87/10/15ساعت 2:45 عصر توسط فهیمه| نظرات ( ) |