سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

 

سپاس وستایش دانشگاه آزاد راکه ترکش موجب بی مدرکی است و به کلاس اندرش مزید بی پولی...

هر ترمی که آغاز می شود موجب پرداخت زر است و چون به پایان می رسد سب ضرر!

پس در هر سال دوترم موجود و بر هر ترمی شهریه ای واجب..

 از جیب و جان که بر آید کز عهده ی خرجش به در آید!!


نوشته شده در چهارشنبه 86/5/24ساعت 1:0 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

 

این مرداد پر تولد

بس که این مردادی ها ماهن

حالا هم تولد یه مردادی دیگه است (یعنی دیروز بود)

البته دیگه نباید از ما انتظار تولدت مبارک داشته باشن تا آقا(....)هستن. (اسم شوهرش بود ولی چون ترسیدم دعوام کنه سه نقطه گذاشتم)

خوب ولی از طرف کل روشنگر(!) بهش تبریک می گ

نفیسه جونم تولدت مبارک کیک که به ما ندادی ایشالا مجلس عروسی ات.  


نوشته شده در چهارشنبه 86/5/24ساعت 8:55 صبح توسط مرضیه| نظرات ( ) |

 

دختری از سختیهای زندگی به پدرش گله می کرد .
از مبارزه خسته بود ، نمی دانست چه کند ، بلافاصله بعد ازا ینکه یک مشکل را حل شده می دید مشکل دیگری سرراهش آشکارمی شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند.
پدرکه آشپز ماهری بود اورا به آشپزخانه برد. سه قابلمه را پرازآب کرد و آنها راجوشاند.

سپس دراولی تعدادی هویج ، دردومی تعدادی تخم مرغ و دردیگری مقداری قهوه قرارداد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه منتظر ماند.

دخترهم متعجب و بی صبرانه منتظر بود . تقریبا پس از20 دقیقه ، پدر اجاق گاز را خاموش کرد ، هویجها و تخم مرغها را درکاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت.

سپس رو به دختر کرد و پرسید :عزیزم چه می بینی؟
دخترهم درپاسخ گفت : هویج ، تخم مرغ و قهوه. پدرازدخترخواست هرکدام از آنها را لمس کند.
هویجها نرم و لطیف بودند و تخم مرغها پس ازشکستن و پوست کندن ، سخت شده بودند.
درآخر پدر از او خواست که قهوه را ببوید.

دختر دلیل این کاررا سؤال کرد و پاسخ شنید : دخترم هرکدام از آنها درشرایط ناگواریکسانی درآب جوش قرارگرفتند ولی ازخود رفتارهای متفاوتی بروز دادند.هویجهای سخت و محکم ، نرم و ضعیف شدند.
پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغها سخت شدند ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت آب را تغییر دهند.

سپس پدر از دخترش پرسید :حالا تو دخترم وقتی درزندگی با مشکلی روبرو می شوی مثل کدامیک رفتار می کنی؟ هویج ، تخم مرغ یا قهوه؟؟؟...


نوشته شده در سه شنبه 86/5/23ساعت 2:30 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

سلام اینم قسمت دوم داستان صلیبی برای ابوالفضل(ع)

......

هر روز وقتی صدای اذان ظهر را می شنید ناخودآگاه به یاد زمانی می افتاد که در

سنگرها پناه می گرفتند تا از جان و مال و ناموس خود و هموطنانشان دفاع کنند ، از همان زمان بود که پاهایش با زمین قهر کردند و از آن روز با ویلچیر حرکت می کرد

ایلیا مسیحی بود ولی ایرانی،عاشق خاک پاک وطنش ، او هم مانند هزاران جان بر

کف دیگر به جبهه رفته بود

و حالا بعد از سالها هنوز هم طعنه های زمین را می شنید که می خواست پاهایش

را دوباره ببیند.

شاید همان روزها بود که این عهد را با خدایش بست ؛ صلیب طلایی اش را در

دست فشرد و در قلبش از خدا خواست :((اگر مرا شفا دهی مسلمان می شوم.)) خسته بود از طعنه های زمین و زخم دلش هر روز بیش از پیش آزارش می داد ؛ نمی دانست چرا به خود و خدای خود چنین قولی داده است شاید به خاطر ابوالفضل بود امامی که او و دوستانش او را الگوی خویش قرار داده بودند زیرا از او بسیار

شنیده بود.

شبی در عالم رویا دید که تنهای تنها در کویری خشک به دنبال مشک آبی است ولی جز ناله های دلش چیزی نمی یافت ؛ ناگهان سواری سپید پوش از افق پیدا شد و مشکی آب به او داد ؛ ایلیا با خود اندیشید که او عیسی است . ولی سوار به او گفت: من عباس پسر علی بن ابی طالب غلام حسین  پسر فاطمه زهرا دخت پیامبرم . من سقایم و تو تشنه . به دیدارم بیا برایت هدیه ای دارم ......

 

ادامه دارد....

 


نوشته شده در سه شنبه 86/5/23ساعت 12:48 صبح توسط | نظرات ( ) |

زندگی هنر نقاشی کردن است بدون استفاده ازپاکن ......      

سعی کن طوری زندگی کنی که وقتی به گذشته بر می گردی نیازی به پاکن نداشته باشی . 

 

بدترین گناه این است که به کسی که تو را راستگو می پندارد دروغ بگویی . 

    

وقتی خدا تو رو سمت یه پرتگاه هدایت میکنه دو هدف داره: یا می خواد از پشت بگیرتت ، یا پرواز یادت بده .

 

درزندگی بارون نباش که فکرکنندبا منت خودتو به شیشه     می کوبی ابر باش تا منتظرت باشن که بیای .

 

بخشندگی را از گل بیاموزید زیرا حتی ته کفشی که لگدمالش می کند را هم خوشبو می کند . 


نوشته شده در دوشنبه 86/5/22ساعت 10:8 عصر توسط | نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >