سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

سلام...جوابش واجبه!قابل توجه همه!!

یعنی اینجوریاست دیگه؟!...

من این جا تحرکی ایجاد نکنم سال به سال هم از بنی بشری خبری نمی شه؟...

بچه ها به افتخار خودتون یک دست اساسی بزنید...آدم اینقدر اکتیو؟!

BUZZ!!

خجالت بکشید!

این چه وضعشه؟...

هرسال دریغ از پارسال...من که به شخصه از خیلی هاتون مدتهاست  خبر ندارم!یعنی به اندازه ی یه سلام واحوال پرسی هم نمی خواین از هم خبر بگیرید؟....

ماگفتیم این وبلاگ رو بزنیم حداقل از هم دور نیفتیم...ولی انگار شماهاخیلی شور وشوقی برای ادامه ی حیات این وبلاگ ندارید...

نه حرکتی نه سری نه صدایی...

بازهم خداپدر معصومه وفهیمه رو بیامرزه که دوتا پست آپ کردن...

جدی هربار که به اینجا سرمی زنم کلی به این هوارتا بازدید کننده می خندم!اگر روشنگری هستند که فجیعاً بی معرفتند!اگرهم نیستن چه دل خوشی دارن که به این دارالموات سرمی زنن...

---

بابا یکم از حال وهوای خودتون بنویسید...

اونایی که هنوز توی روشنگر مشغولن یکم از اوضاع مدرسه بگن ببینم بر سر این مدرسه ی تحول یافته چی اومده؟

کنکوری های امسال بگن چی کار کردند...کجا؟چه رشته ای؟شدن؟

بقیه هم از حال و روز این روزهاشون بگن ببینیم هرکی در چه حاله؟

بالاغیرتاً یه حرکتی بکنید!

---

بااینکه از فوتبالی نوشتن نهی شدیم اما درگوشی می گم:

خدا به صندلی های استادیوم رحم کرد که بازی امروز طبق معمول 1-1 مساوی شد!!

خدا این ده دقیقه های آخر رو از پیروزی و این شانس خوب رو از استقلال نگیره!

---

فعلاً...

یاعلی


نوشته شده در شنبه 87/7/13ساعت 12:51 صبح توسط فاطمه| نظرات ( ) |

 

دست هایم... به امید نوازش پلک هایت با من همراهند...!
و پاهایم... نمی دانم مرا به کجا می برند...

شب هنگام در جستجوی تو،

دلم را میان ظلمت و سیاهی غیبت می کشانند...!
بند بند وجودم به انتظارت نشسته است...
کاش بیایی و مرا از این التهاب رهایی بخشی

کاش بیایی ... کاش بیایی ...

ای بهترین بهانه

یا مهدی

 

 

*.*.*عیـــــــــــــــدتون مــــــــــــــــبارک*.*.*


نوشته شده در جمعه 87/5/25ساعت 6:52 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

یه نمه طولانیه...ولی احتمال می دم خوشتون بیاد!

 

*_______*________*________*________*________*________*

 

سیدمهدی شجاعی

* این داستان در سال 1356 نوشته شده است!

 

مرد از زن که به شدت احساس زیبایی می‌کرد، پرسید:

ـ ببخشید، شما «شارون استون» نیستین؟

زن با عشوه گفت: نه ... ولی.

و پیش از آن‌که ادامه بدهد، مرد گفت: بله، فکر می‌کردم. چون... زن حرفش را برید، ولی همه می‌گن خیلی شبیهشم. اینطور نیست؟

مرد قاطع گفت: نه، همه اشتباه می‌‌کنن. به خاطر این‌که «شارون استون»، زن خوشگلیه، ولی شما متأسفانه اصلا خوشگل نیستین. به همین دلیل، من فکر کردم شما نباید «شارون استون» باشین.

زن تازه فهمید که رو دست خورده، با عصبانیت فریاد کشید: بی‌شرف! مگه خودت خواهر و مادر نداری؟

مرد آرام گفت: چرا. ولی اونها هیچ‌کدوم فکر نمی‌کنن که شبیه «شارون استون» هستن.

زن همچنان معترض گفت: خب، که چی؟

مرد گفت: چون شما فکر می‌کردین که شبیه «شارون استون» هستین، خواستم از اشتباه درتون بیارم.

زن دوباره عصبی شد: برو ننه‌تو از اشتباه درآر.

مرد همچنان با خونسردی توضیح داد: عرض کردم که، والده من یه همچی تصوری راجع به خودش نداره، ولی چون شما یه همچی تصوری دارین...

زن فریاد کشید: اصلا به تو چه که من چه تصوری دارم.

و کیفش را برای هجوم به مرد بلند کرد.

مرد خود را عقب کشید و خواست که به راهش ادامه دهد.

اما زن، دست‌بردار نبود و سه، چهار نفری هم که از سر کنجکاوی جمع شده بودند، ترجیح می‌دادند دعوا ادامه پیدا کند.

یک نفر به مرد گفت: کجا؟ صبر کنین تا تکلیف معلوم بشه.

دیگری گفت: از شما بعیده آقا! آدم به این باشخصیتی! [و به کت و شلوار مرتب مرد اشاره کرد].

و سومی گفت: این خانم جای دختر شماست. قباحت داره ولله.

زن بر سر مرد که از او فاصله می‌گرفت، فریاد کشید: هرچی از دهنت دربیاد، می‌گی و بعد هم مثل گاو سرتو می‌اندازی پایین می‌ری؟

یک نفر پرسید: چی شده خانوم؟ مزاحمتون شده؟

زن همچنان که به دنبال مرد می‌دوید و سه، چهار نفر دیگر را هم به دنبال خود می‌کشید، گفت: از مزاحمت هم بدتر. مردیکه کثافت!

*****

در کلانتری پیش از آن‌که افسر نگهبان پرسشی بکند، زن گفت: جناب سروان! من از دست این آقا شاکی‌ام. به من اهانت کرده.

افسر نگهبان سرش را به سمت مرد که موهای جوگندمی‌اش را مرتب می‌کرد، چرخاند و گفت: درسته؟

مرد گفت: من فقط به ایشون گفتم که شما شبیه «شارون استون» نیستین. اگه این حرف اهانته، خب بله، اهانت کردم.

افسر نگهبان هاج‌وواج به زن نگاه می‌کرد.

برای خوندن باقی ماجراکلیک کنید...

نوشته شده در پنج شنبه 87/5/17ساعت 2:28 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

سلام.

مجبور شدیم به خاطر تولد مرضیه جون سکوت وبلاگ رو بشکنیم و متن جدید آپ کنیم...

منتظر پستهای جدید همگی هستیم...

ولی پست قبلی به قوت خودش باقیه...

______________________________

 

مرضیه خانم خلیلیان ملقب به فاطیما!

تولدت مبارک...

هرچی فکر کردم دیدم آرزوی قبولی توی کنکور در رشته ودانشگاه مورد علاقه ات بهترین دعاییه که می شه برات داشت...

 

موفق،سربلند و سلامت باشی دوست جون...

 


نوشته شده در شنبه 87/5/5ساعت 1:29 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

جمیــــــــــــــــعاً سلام!

بچه ها جون چون دیگه تقریباً امتحانها تموم شده و الان وقتهامون به نسبت آزاد تره به ذهنم رسید یه استارت دوباره بزنیم...

 

 کسانی که هنوز مشتاق همکاری هستن یه اعلام آمادگی بکنن تا ما تکلیف خودمونو بدونیم...

 

عدم پاسخ به این پست=عدم تمایل به همکاری=...

 

کسانی که می خوان تصویرشون رو عوض کنن...یا پسووردشونو فراموش کردن یا هرمشکلی دیگه ای هست با اینجانب تماس بگیرن...

 

اگر کسی هم هست که اسمش جزء نویسنده هانیست و می خواد که باشه پایین همین پست یه کامنت خصوصی بذاره و توش نام ونام خانوادگی،نام کاربری(که هر نام وکلمه ی انگلیسی یا فینگلیشی می تونه باشه!)،رمز عبور برامون بذاره تا اسمش به لیست نویسنده ها افزوده بشه!

 

موفق باشید

یاعلی


نوشته شده در جمعه 87/4/14ساعت 10:45 صبح توسط فاطمه| نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >