سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

نمیدونم از چی باید بگم و از کجا شروع کنم؟!!!مطالب خواندنی و شنیدنی بسیار است...اما به قول شاعر:جماعت یه دنیا فرق بین دیدن و شنیدن،برید از اونا بپرسید که شنیده هارو دیدن...من هم رو این اصل سعی کردم مطالبی رو که در پایین مینویسم گفته کسایی باشه که خودشون در آن زمان و مکان حضور داشتن و در واقع اینها خاطراتیست که  در دفترچه زندگیشان ثبت شده است.

و من نیز اینگونه آغاز خواهم کرد:

زندگینامه


سال 1312 در قزوین به دنیا آمد. پدرش پیشه‌ور بود و در بازار قزوین به کسب خرازی اشتغال داشت. پدرش را در 4 سالگی از دست داده بود. برادرش که 10 سال بزرگتر از او بود بیرون از خانه کار می‌کرد. و مادرش از صبح تا شب پنبه پاک می‌کرد و فندق و گردو و بادام می‌شکست. بیش‌تر اوقات دست‌هایش به خاطر فشار زیاد ترک بر می‌داشت. محمد علی وقتی از مدرسه به خانه بر می‌گشت در کارها به مادرش کمک می‌کرد. در 13 سالگی کلاس ششم ابدایی را تمام کرد و به خاطر اینکه قزوین از لحاظ اقتصادی وضعیت خوبی نداشت راهی تهران شد. برادرش از مدتی پیش به تهران آمده بود. ابتدا در بازار آهن فروشان مشغول به کار شد و به علت سنگینی کار چندی بعد به دستفروشی روی آورد. محمدعلی بعد از دستفروشی دوباره به بازار تهران برگشت و در چند حجره به شا گردی پرداخت در جاهایی که به باورها و اعتقادش اهانت می‌شد کار نمی‌کرد. در سال 1330 نیروی هوایی جوانانی را که مدرک ششم ابتدایی داشتند با درجه‌ی گروهبانی استخدام می‌کرد. رجایی داوطلب خدمت در این نیرو شد. سه ماه از دوره‌ی آموزشی گروهبانی را گذرانده‌ بود که گروه فدائیان اسلام را شناخت و در جلسات این گروه شرکت کرد و همکاریش با اعضای این گروه مبارز آغاز شد. شعار فدائیان اسلام این بود که «همه کار و همه چیز برای خدا» و «اسلام برتر از همه چیز است و هیچ برتر از اسلام نیست». رجایی به فدائیان اسلام پیوست. در کلاس‌های شبانه‌ای که وابسته به «مرکز تعلیمات جامعه‌ی اسلامی» بود شرکت می‌کرد. رجایی پس از طی دوره‌ی آموزشی و دریافت درجه‌ی گروهبانی در کنار کار به تحصیل ادامه داد و درسال 1332 دیپلم گرفت. رجایی چون در شهریور ماه دیپلم گرفته بود نمی‌توانست در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند راهی بیجار شد و در دبیرستانی مشغول تدریس زبان انگلیسی شد. با تمام شدن سال تحصیلی، به تهران بازگشت و در دانشسرای عالی تربیت بدنی معلم به تحصیل پرداخت. بعد به دانشسرای عالی رفت. پس از 2 سال لیسانس ریاضی گرفت و به استخدام آموزش و پرورش درآمد. ابتدا به ملایر رفت اما با رئیس آموزش‌ و پرورش اختلاف پیدا کرد و بعد به خوانسار رفت و مشغول تدریس شد و یک سال را با موفقیت گذراند سال تحصیلی به پایان رسید و رجایی به تهران برگشت ودر دوره‌ی فوق‌لیسانس در رشته‌ی آمار مشغول به تحصیل شد و اوقات بیکاری در مدرسه‌ی کمال تدریس می‌کرد. در سال 1314 تصمیم گرفت با دختر یکی از بستگانش ازدواج کند. در آن موقع 28 ساله بود. این بود که پیشنهاد ازدواج با او را پذیرفت و بعد از 6 ماه زندگی مشترک خود را آغاز کردند. هفت ماه بعد از ازدواجشان به ماجرای دستگیری رجایی در اردیبهشت ماه 1342 اتفاق افتاد. سال 1356 از راه رسید و رجایی هم چنان در سلولهای نمناک و تاریک کمیته‌ی‌ مشترک ضد خرابکاری صبح را به شب و شب را به صبح می‌دوخت. رجایی در زندان به تبیین مفاهیم والایی چون صبر، دعا، تقوا و توبه در قرآن پرداخت و آ‌نها را در اختیار دیگران قرار داد. سرانجام در روز عید غدیر آبان ماه 1357 از زندان آزاد شد. در آن روزها موج مبارزه‌ی مردم علیه رژیم شاه به طرز بی‌سابقه‌ای گسترش یافته بود. همسر و فرزندانش با دیدن او اشک شادی ریختند. رجایی بلافاصله با تأسیس انجمن اسلامی معلمان مبارز، به مبارزه علیه رژیم پرداخت. وقتی شاه از ایران فرار کرد رجایی به عضویت «کمیته استقبال» درآمد، و در کنار دیگر مبارزان مهیای ورود امام شد. و در روز 22 بهمن پایه‌های پوسیده‌ی رژیم توسط امام خمینی(ره) فرو ریخت. پس از گذشت چند ماهی از انقلاب رجایی ابتدا به کفالت وزارت و سپس به سمت وزیر آموزش و پرورش منصوب شد. در 2 فروردین ماه 1359 با یک میلیون و دویست و نه هزار و دوازده رأی به عنوان نماینده مردم تهران به مجلس شورای اسلامی (به پیشنهاد آقای رفسنجانی) راه یافت. روز یکشنبه 19 مرداد در 32 جلسه مجلس شورای اسلامی، نامه‌ی بنی صدر بر معرفی رجایی به عنوان نخست وزیر قرائت شد و فردای آن روز مجلس با 153 رأی موافق و 24 رأی مخالف و 19 رأی ممتنع به رجایی رأی اعتماد داد. بعد از آن محمد علی رجایی با رأی مردم به ریاست جمهوری برگزیده شد و روز 11 مرداد ماه 1360 حضرت امام خمینی رأی ملت را به ایشان تنفیذ کردند. رجایی تا آخرین روز عمر خود درخانه‌ای قدیمی که به آن کلنگی می‌گویند زندگی کرد. 2 دست لباس بیشتر نداشت. ساعت 30/2 عصر روز 8 شهریور از اتاق کارش خارج شد. راننده فکر کرد که می‌خواهد به خارج از ساختمان ریاست جمهوری برود به دنبالش رفت. در ساعت 3 عصر صدای انفجار مهیبی از ساختمان نخست‌وزیری برخاست. همه نگران رجایی و باهنر بودند. همسر شهید رجایی به بیمارستان آمد و در سردخانه پیکر سوخته‌ی شهید رجایی را شناسایی کرد. با شنیدن خبر شهادت رجایی و باهنر مردم به خیابان‌ها ریختند و ایران در سوگ رئیس جمهور و نخست وزیر خود فرو رفت و مردم با سر دادن شعار «رجایی، رجایی، راهت ادامه دارد!» پیکر او و شهید باهنر را تا بهشت زهرا مشایعت کردند.

سال شمار زندگی

1312 تولد در قزوین
1319 ورود به دبستان
1327 اخذ مدرک ششم ابتدایی، کار در بازار قزوین
1328 عزیمت به تهران، شاگردی در بازار، دستفروشی در سبزه میدان
1330 استخدام در نیروی هوایی
1334 اخذ مدرک دیپلم، استعفا از نیروی هوایی، تدریس در شهرستان بیجار
1335 ورود به دانشسرای عالی تربیت معلم
1338 اخذ لیسانس ریاضی از دانشسرای عالی، تدریس در شهرستان خوانسار
1339 بازگشت به تهران، تدریس در مدرسه‌ی کمال
1341 ازدواج با خانم عاتقه صدیقی (رجایی)
1342 دستگیری توسط ساواک، آزادی پس از 50 روز، تدریس در مدارس مختلف تهران
1346 همکاری با جمعیت هیئت‌های مؤتلفه
1350 مسافرت به فرانسه، ترکیه و سوریه
1353 دستگیری توسط ساواک
1357 آزادی از زندان پس از چهار سال اسارت، پیوستن به صفوف مبارزان
1358 تصدی کفالت آموزش و پرورش و سپس وزارت آموزش و پرورش
1359 انتخاب به عنوان نماینده مجلس شورای اسلامی از سوی مردم تهران
1360 انتخاب شدن از سوی مردم ایران به عنوان ریاست جمهوری اسلامی ایران
8/6/1360 شهادت بر اثر انفجار بمبی که توسط منافقین در ساختمان نخست‌وزیری کارگذاشته شده بود (به همراه حجت الاسلام و المسلمین محمد جواد باهنر، نخست وزیر)
...

دکتراحمدتوکلی                                                                                                                                                                                                                   
شهید رجایی کوپن نفت نداشت، خانه‌اش سرد بودمثل فقرا

چیزی که من از بازتاب رفتار شهید رجایی در مردم دیدم، مربوط می‌شود به سفری که ایشان به مازندان داشتند و در ساری با مردم ملاقات کرده بود. در فریدون‌کنار، ما آشنایی داشتیم  به اسم حاج غلامرضا جانباز؛ این مرد یک بقال بود که سواد بسیار ناچیزی داشت. بسیار کم حرف می‌زد، لهجه غلیظ مازندرانی داشت و جمله‌بندی‌اش هم خیلی قوی نبود و علاوه بر اینها، فوق‌العاده آدم بی‌آلایش و خوش قلبی بود، روحیه‌ای هم در کاسبی داشت که در هیچ شرایطی حاضر نمی‌شد دکانش را ترک کند؛ صبح اول وقت که می‌رفت دکان، تا شب خانه نمی‌آمد، با این که مغازه‌اش سرکوچه بود ناهارش را هم برایش از خانه می‌آوردند. وقتی که شهید رجایی به ساری آمد، ایشان آن روز کرکره را کشید پایین و رفت ساری، بعداً وقتی که دیدمش، در سفری که همراه خانواده‌ به منزل ایشان رفته بودیم، پرسیدم: چطور شد که مغازه را تعطیل کردی و رفتی ساری؟ گفت: آدم خوبی است و می‌خواستم او را ببینم. گفتم: چرا می‌گویی آدم خوبی است؟ گفت: شبیه فقرا راه می‌رود.بعد از انقلاب، دو سفر با شهید رجایی در محاصره آبادان همراه با شهید جهان‌آرا شب را زیر غرش توپ و خمپاره سر کردیم. در همان موقع ایشان با فرماندهان مشغول بررسی چگونگی شکستن حصر آبادان بودند. همه رزمندگان از اشتیاق دور ایشان حلقه زده بودند و از کاستی‌های  آنموقع (دولت) گله می‌کردند و جالب بود که ایشان به وجود بنی‌صدر بی‌اعتناء بودند و به هیچ‌وجه در بدگویی به بنی‌صدر با رزمندگان همراهی نمی‌‌کردند و من فکر می‌کنم ایشان به خاطر تایید امام بود که آن زمان نسبت به بنی‌صدر چنین رفتاری داشتند و در هر حال ایشان آن زمان رئیس‌جمهور بودند. تا صبح ایشان روی خاک با بسیجیان در آن شرایط سخت به گفتگو می‌پرداختند که هیچ کس باور نمی‌کرد ایشان نخست‌وزیر مملکت باشد.

  آقای صاحب‌الزمانی، از دوستان و همکاران نزدیک شهید رجایی                                                                                                                                              
یک روز شهید رجایی با کمال(فرزند ارشد شهید رجایی) که بچه بود، آمده بودند منزل ما، داخل پاسیوی منزل ما دو درخت پرتقال بود، پرتقالها کوچولو بودند، کمال یکی را کند. پرتقال کوچک تلخ است طبیعتا نتوانست آن را بخورد. شهید رجایی گفت: همه این را باید بخوری، هرچه بچه عز و جز کرد و من گفتم آقای رجایی بگذارید نخورد، گفت نه باید تلخی  کار اشتباهش را بداند.

مرحوم آقای سبحانی که آن روزها (قبل از انقلاب) رئیس مدرسه کمال بود، جهت انتقال آقای رجایی از قزوین به تهران و مدرسه کمال تلفن کرد به مدیر کل فرهنگ وقت تهران که آقای رجایی بیچاره می‌آید آنجا کارش را درست کنید تا منتقل بشود به مدرسه کمال که ما به وجودشان خیلی نیاز داریم.

هفته دیگر به آقای رجایی گفت: رفتی پهلوی آقای فلانی؟ (رئیس کل فرهنگ) گفت: نه گفت: چرا، او قول داد که من کارش را درست می‌کنم. گفت شما من را معرفی نکردید، گفتید آقای رجایی بیچاره است ولی من که بیچاره نیستم، من احساس کردم که تدریس در قزوین که بیچارگی نیست و من چون بیچاره نبودم نرفتم. اگر شما من را به عنوان این که به وجود ایشان درکمال احتیاج هست معرفی می‌کردید می‌رفتم ولی من یکی به عنوان معلم ریاضی و رجایی بیچاره را نمی‌شناسم.

یادم هست روزی به ایشان گفتم آقای رجایی چه شد که نخست‌وزیر شدی؟ گفت: فلانی یک روز با آقای خامنه‌ای (رهبر معظم انقلاب) رفتیم توی مجلس قدیم آن آثاری که اغلب جنبه عتیقه داشتند صورت‌برداری می‌کردیم و بعد خسته‌ شدیم و نشستیم روی صندلی و آقای خامنه‌ای در حالی که دسته کلیدی را در دست تکان می‌داد، گفت: آقای رجایی یک وقت از شما بخواهیم که نخست‌وزیر شوید ، می‌شوید؟ (شهید رجایی) گفت: بله، اگر احساس بکنم که وظیفه هست چه اشکالی دارد، ظهر آمدیم پیش آقای بهشتی و آقای خامنه‌ای به ایشان گفت: شما دیگر نگران نخست‌وزیر نباشید آقای رجایی حاضر است که نخست‌وزیر شود آقای بهشتی هم گفت چه اشکالی دارد انقلاب یعنی همین. آقای رجایی از کنار تخته بیاید بشود نخست‌وزیر مملکت. اعتقاد که دارد، خود باور هم که هست. با خدا هم که رابطه‌اش خوب است و ادامه داد: اگر انقلاب غیر از این باشد انقلاب نیست. اگر آقای رجایی نخست‌وزیر انقلاب باشد. آنوقت می‌داند که درد دردمندان چیست؟ چون خودش احساس کرده است. پابرهنه بوده و می‌تواند برای پابرهنه‌ها کار کند و مشکل‌گشا باشد.                                                                                                                                    

حسین مظفر وزیز سابق آموزش و پرورش

اولین آشنایی این جانب با شهید رجایی  پس از آزادی از زندان در سال 1357 (قبل از انقلاب) بود. به اینگونه که یک هفته پس از آزادی از زندان کوتاه مدت(به دلیل اعتصاب و اعتراض های معلمین) یک رابط از سوی شهید رجایی به مدرسه ما که در جنوب شهر در خیابان خاوران، خیابان خواجوی کرمانی واقع بود. آمد و گفت؛ من از طرف آقای رجایی آمدم تا ضمن احوالپرسی از شما دعوت کنم به جمع عده‌ای از معلمان مبارز مانند آقایان بهشتی، مطهری، باهنر، دانش و ... بیایید و در جلسه آنها که در مدرسه رفاه تشکیل می‌شود، شرکت کنید  و از آن لحظه به بعد آشنایی و ارتباط اینجانب با ایشان آغاز شد و این آشنایی تا شهادت ایشان استمرار یافت.

در اوایل پیروزی انقلاب اینجانب بیشتر در کمیته انقلاب و سپس در دادگاه انقلاب برای تثبیت نظام انقلابی و پالایش کشور از عناصر ضد انقلابی و طاغوتی مشغول بودم که از دفتر آقای رجایی تماس گرفته شد که به لحاظ اغتشاش منافقین در مدارس و به تعطیلی کشاندن مدارس هرچه سریعتر به آموزش و پرورش برگردم. بدین جهت پس از مدت کوتاه سه ماه و پس از مدیریت یکی از مدارس جنوب شهر برای مسئولیت آموزش و پرورش ورامین پیشنهاد شدم. اغتشاش و به تعطیلی کشاندن مدارس توسط منافقین به ویژه در مدارس جنوب شهر تهران و حوالی پارک خزانه که محل میتینگ  و اجتماعات منافقین بود باعث شد که به اینجانب پیشنهاد ریاست ناحیه 6  تهران (منطقه 16 فعلی) داده شود.

آموزش و پرورش ناحیه 6 محل کار  خود شهید رجایی در قبل از انقلاب بود. ایشان در یکی از دبیرستان‌های این ناحیه تدریس می‌کردند. فلذا با فضای عمومی این ناحیه آشنا بودند. بدین جهت برای اینجانب فرصت بسیار مناسبی بود تا بیشتر با شهید رجایی ارتباط داشته باشم و در تصمیم‌گیر‌های آموزش و پرورش در این ناحیه  از نزدیک با ایشان مشورت کنم. یادم نمی‌رود در مورد  برخی کارهای مهم و حساس می‌‌خواستیم تصمیم‌ مهمی بگیریم و نیاز به مشورت داشتیم ولی آن روز جمعه بود. فکر نمی‌کردم امکان تماس با ایشان را پیدا کنم ولی با یک تلفن مستقیم به دفتر آقای رجایی متوجه شدم ایشان جمعه را نیز در وزارتخانه به رتق و فتق امور می‌گذرانند. به خود جسارت دادم و بدون وقت قبلی به دفتر او مراجعه کردم. احساس نمی‌کردم اجازه ورود یابم اما با تعجب و توام با خوشحالی و با اشاره رئیس دفتر به داخل اتاق آقای رجایی راهنمایی شدم ولی به محض ورود با صحنه‌ای روبرو شدم که بر من تاثیری جز شرمندگی نداشت. دیدم شهید رجایی عزیز از خستگی مفرط سرش را روی میز کارش روی دستانش قرار داده و با آرامش به خواب فرو رفته‌اند. متاسفانه صوت سلام و عرض ادب اولیه بنده در هنگام ورود او را متوجه ورود بنده کرده بود، لذا  وقتی می‌خواستم بلافاصله با شرمندگی به عقب برگردم، با همان دستی که زیر سرش داشت، دست مرا گرفت، اصرار و التماس کردم که اجازه بدهد مرخص شوم، ولی نگذاشت، در صورت و چشمانش اوج مظلومیت و معصومیت را مشاهده کردم، حرفم نمی‌آمد چراکه به مصداق

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

همه حرفها و مشکلات یادم رفت. آرام و خجالت‌زده روی صندلی کنارمیز نشستم ولی او با خنده‌ها و شوخی‌های مکرر مرا به حرف آورد و زمانی متوجه شدم چه باید بکنم که تقریبا دو ساعت از مذاکرات شیرین ما گذشته بود و چند امضاء قشنگ سبزرنگ ایشان نامه‌های همراهم را مزین کرده بود. آقای شهید رجایی عزیز انسانی کم نظیر، خداجوی، مردم باور و عاشق شیدای آن امام فرزانه بود. روح بلند او در قالب جسمانی کوچک و نحیف این بزرگ مرد قرار  و آرامش نداشت. او افتخارش این بود که مقلد امام و فرزند ملت و پاسدار آرمانها و ارزشهای الهی است؛ هرگز پست و میز و مسئولیتهای اداری نتوانست ذره‌ای وابستگی و خدشه‌ای در شخصیت و منش این اسوه اخلاقی و فضیلت وارد سازد. آری، جامعه امروزی ما بیش از هر چیز تشنه ایمان، صداقت، تواضع و مظلومیت الگوهای درخشانی چون رجایی است که جز به خدا و عشق به خدمت و پایداری در راه ارزشها و آرمانهای الهی به چیز دیگری نیندیشند و حاضر باشند آبروی خود را با خدا معامله کنند.

دکتر محمدرضا قندی رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران و رئیس سازمان نظام پزشکی 

                                                                                               

ما 12 نفر بودیم که جلسات منظمی با ایشان داشتیم.

اسامی این افراد در کتاب «سیره شهید رجایی» ذکر شده است. البته می‌‌توان به چنداسم از جمله آقایان سیدمحمدصدر، معاون فعلی وزارت امورخارجه، دکتر سیامک‌نژاد، مدیرعامل پخش هجرت، مهندس عزیزی، رئیس دفتر شهید رجایی، فخرالدین دانش، معاون وزیر علوم، محمد دوایی، معاون سازمان میراث فرهنگی، محمد رفیعی، مدیرکل مخابرات و محسن چینی‌فروشان مدیرعامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اشاره کنم.

شهید رجایی قبل از این که در زمان طاغوت به زندان بروند، در مدرسه علوی معلم ما بودند به همین لحاظ چه در زمان ریاست جمهوری و چه در زمان نخست‌وزیری، به ما می‌‌گفتند که هراز چندگاهی پیش من بیایید و مسائلی را که در جامعه اتفاق می‌افتد و ممکن است مسئولان دفتر بنا به دلایلی به من نگویند، اطلاع بدهید. جالب آن که ایشان برای این منظور عبارت «نق زدن» را به کار می‌بردند و به اصطلاح می‌گفت که به من نق بزنید!

اسم این گروه بعدها به «گروه نق» معروف شد. این مسئله نشان می‌دهد که آن شهید بزرگوار علاقه داشت که مطالب و گزارشها جدای از کانال‌های رسمی به ایشان رسانده شود. این مسئله از طرف دیگر نشان‌دهنده توجه ایشان به جوانان و نسل جوان بود؛ چون آن موقع ما دانشجو بودیم و حداکثر 26 سال داشتیم و به هرحال از رفتارهای ایشان خیلی مطالب  می‌‌آموختیم.

وقتی ایشان نخست‌وزیر بود ما به منزل ایشان می‌رفتیم. زمستان بود مشاهده می‌کردیم بخاری منزل روشن نیست علت را که جویا می‌شدیم اظهار می‌کرد که چون مردم در این ایام مشکل نفت دارند و نفت به راحتی پیدا نمی‌شود ما باید به فکر آنها باشیم و سرما را لمس کنیم و در آخر جلسه که دم در خداحافظی می‌کرد می‌گفت: برای دفعه بعد یک کیلو خرما بخرید بیاورید تا گرم شویم! اواخر دوره ریاست جمهوری ایشان که ترورها زیاد شده بود، حضرت امام(ره) تردد زیاد مسئولان را ممنوع کرده بودند؛ بنابراین ایشان کمتر از محوطه ریاست جمهوری خارج می‌شدند یکبار که خانم و فرزند ایشان آقا کمال برای دیدار ایشان آمده بودند، وقتی می‌خواستند برگردند راننده خیلی اصرار می‌کند که آنها را با ماشین ریاست‌جمهوری برساند، شهید رجایی اجازه نمی‌دهد و می‌گوید که خودشان می‌روند و در جواب راننده که اصرار می‌کرد می‌گفت این اتومبیل‌ها مخصوص رئیس‌جمهور است نه زن رئیس‌جمهور.!

ایشان به مفهوم واقعی کلمه مردم دوست بود و دغدغه مردم را داشت. خودش بارها اظهار می‌کرد که مقلد امام (ره) هست و یک متدین واقعی بود.آخرین جلسه با ایشان یک روز پنج‌شنبه بود؛ همین 12 نفر رفته بودیم و با ایشان مشورت می‌کردیم ایشان نظرات تک‌تک  ما را می‌پرسید. حتی نماز مغرب و عشا که شد ایشان جلو ایستادند وما به ایشان اقتدا کردیم، به یاد دارم که در سجده آخر نماز این جمله معروف امام حسین(ع) را ذکر کرد؛ الهی رضاًبرضائک و تسلیماً لامرک لامعبود سواک یا غیاث المستغیثین.

بعداز نمازبه ما گفت کجا می‌روید؟ گفتیم: دعای کمیل. ایشان ابراز تمایل کردند که با ما بیاید ولی ما متذکر شدیم که حضرت امام(ره) قدغن کرده که شما بیرون بیایید و به مصلحت نیست اما ایشان گفتند: حاضرم با لباس مبدل و با شال گردن و روی پوشیده بیایم چراکه دعای کمیل را خیلی دوست دارم.

ایشان در واقع از آبرو و همه چیز خود برای  اسلام و انقلاب اسلامی مایه گذاشت و تا توان داشت برای نظام و مردم کار می‌کرد یادم می‌آید یک روز یکی از دوستان به ایشان گفت: خسته نباشی آن شهید درجواب گفت: کسی که برای خدا کار کند خسته نمی‌شود.
...
ودر آخر شعری از شهید رجایی در زندان در زندان برای همسرش:

تا بشیر تابناک روز
دامن گستراند از فراز کوهسار دور
در دامان صحرا
بوسه رگبار دشمن
دور از چشم عزیزان
روی خاک و خون کشاند پیکر خونین ما را
همسر من! زندگی هر چند شیرین است
لیک دوست دارم با تمام آرزو
من در ره یزدان بمیرم
از نشیب جویبار زندگانی ، قطره ای شفاف باشم
در دل دریا بمیرم
همسر من! چهره بر دامن نکش
تا یاغیان شب بگویند
همسر محکوم، از نام شوهر خود ننگ دارد
لاله ای پرخون بروی سینه ات بنشان
که گویند همسر محکوم
قلبی کینه توز و گرم دارد
همسر من! کودکانت را مواظب باش
همچون گرد چشمانت
تا نگیرد چهره معصومشان را گرد ذلت
روزگاری گر که پرسیدند از احوال بابا
گو که با لبهای خندان
کشته شد در راه ایمان
زندان قصر1356
پ ن: بچه ها جون من امشب دارم میرم مشهد حلال کنید ،ساری ؛برگشتم حتما واستون کامنت میذارم...                                                                                                                                                                                                                                


نوشته شده در دوشنبه 87/11/21ساعت 3:23 عصر توسط فهیمه| نظرات ( ) |

خیلی وقت بود هفته ای چندبار در خیابان شهید مفتح رفت وآمد داشتم و هربار که به نام مفتح فکر می کنم علامت سؤالی در ذهنم شکل می گرفت...

از شهید دکتر مفتح همین قدر می دانستم که یک روحانی ست و به دست منافقین به شهادت رسیده است...

وقتی نامش را سرچ کردم حرفهای جدید تری خواندم:

 

نام:محمد مفتح

متولد:28خردادماه سال 1307

صادره از: روستای "کله‌سر" بخش قروه درجزین شهرستان رزن (همدان)

تحصیلاتش تمام شد. به درجه اجتهاد رسیده بود، اما نمی خواست دین را محدود ببیند به حوزه. با چند نفر از دوستانش نشریة «مکتب اسلام» را برپا کردند. در دبیرستان دین و دانش هم درس می داد.

خیلی محبوب شده بود.

در نگاه اکثر مردم، حوزه و دانشگاه، دو چیز کاملا جدا بودند که انگار یکی سنت گرایی می کرد و یکی تجددگرایی. از این طرف، استادان از روحانیان بد می گفتند و از آن طرف، روحانیان از استادان که ای وای اسلام را دارند از بین می برند. اما مفتح به فکر دیگری بود.

 

مبارزات مفتح با همان قلم و زبانش بود: «چطور ایرانی باید تاریخ پرافتخار هجرت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم را، یعنی تاریخ اسلام، افتخار انسان ها، افتخار ایران، نجات دهندة ایران را کنار بگذارد. یا رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم، ما از روی تو شرمنده ایم . لذا مرجع بزرگوار،  پرچمدار جهان تشیع، حضرت  آیت الله العظمی امام خمینی به ملت ایران هشدار می دهند که به کار بردن این تاریخ ((شاهنشاهی)) حرام است

مدت ها بود که زندگی او، یک خط در میان شده بود. ساواک، مسجد، سخنرانی، جلسه، ساواک، تبعید، ساواک، مسجد، سخنرانی. سه  یار داشت که با آن ها هم عقیده تر بود. دکتر بهشتی، مطهری، خامنه ای.

زندان رفتن هایشان هم با هم بود. شاید پرخاطره ترین کار شهید مفتح، خواندن نماز عیدفطر سال 56 در زمین های قیطریه بود. این را اکثر تهرانی ها یادشان هست.

شهید مفتح، بعد از انقلاب برگشتند به همان حوزه و این بار با تفکر وحدت حوزه و دانشگاه. نه این که هر آخوندی باید دانشجو باشد و نه این که هر دانشجویی باید آخوند هم باشد. این دو، دو رشتة متفاوت بودند، اما باید به هم نزدیک می شدند. باید می فهمیدند که هر دو، کار مقدسی انجام می دهند.

دانشگاه، فن و دانش زندگی را یاد می دهد و حوزه نسل می سازد، آدم می سازد و مسیر استفاده از این دانش را نشان می دهد. باید حوزه تغییر رویه می داد و جدیدتر می شد، و دانشگاه هم باید باتعهد می شد. همان چیزی که خیلی ها نمی خواستند...*

 

هنوز خسته گی سالها مبارزه علیه رژیم طاغوت را از تن نزودوده بود که...

در 27آذرماه 1358در ورودی دانشکده الهیات دانشگاه تهران آماج تیر منافقین قرار گرفت و یکی دیگر از یاران آیت الله (ره) پرکشید...

قاتلش بعدها نامه ای نوشت خطاب به فرزندان دکتر مفتح که حالا پیشوند شهید نامش درتاریخ ایران تا همیشه جاودان کرد...خواندنش خالی از لطف نیست!

 

برای شنیدن خاطره ای از فرزند شهید مفتح اینجا کلیک کنید...

------

*سی دی سبک زندگی درسال 57 (همشهری جوان)

 

پ ن: معرفی کتاب درباره ی زندگینامه ی شهید...

حدیث عاشقی
زندگی و مبارزات آیت‏الله مفتح


نوشته شده در شنبه 87/11/19ساعت 2:9 صبح توسط فاطمه| نظرات ( ) |

سلام
به دلیل کمبود وقت و اینکه قلم خوبی برای نوشتن ندارم ......مجبور شدم از قلم و خاطره کس دیگری برای معرفی این شهید بزگوار استفاده کنم.....

متن زیر از آقار محمد رضا سرشار می باشد.....کسی که من در دوران نوجوانی...خیلی باهاشون آشنا بودم..اونم در سروش نوجوان!!!!!!


البته صدای ایشون در رادیو یک صدای شناخته شده ای است.....همون برنامه قصه های شب....

وقتی خاطره ایشون رو خوندم خیلی چیزها راجع به شهید با هنر یاد گرفتم..
امیدوارم شما هم با خواندن آن با نظر من موافق باشید...

تاثیری که دیدار با شهید دکتر باهنر بر کار نوشتن من گذاشت


با نام دکتر محمدجواد باهنر، نخستین بار، از طریق کتابهای درسی دینی مقطع راهنمایی تحصیلی در دوران قبل از انقلاب آشنا شدم.
سال تحصیلی 55 ـ 56، ضمن تحصیل در دانشگاه علم و صنعت، در یک مدرسه راهنمایی در تهران نو تهران، به تدریس اشتغال داشتم. یکی از موادی که تدریس می‌کردم، تعلیمات دینی بود. به سبب داشتن گرایشات ضد رژیم از همان اوایل نوجوانی، همیشه مترصد فرصتی بودم، تا در مورد جنایتها و خیانتهای دستگاه حکومت دست به افشاگری بزنم، و اذهان مخاطبان نوجوانم را روشن کنم. هر چند،‌ بسیاری از دانش‌آموزانم از خانواده‌های افسران ارتشی، و به لحاظ اقتصادی،‌ از طبقه متوسط به بالا بودند؛ که یا به کل این مطالب را قبول نداشتند، و یا این مسائل اصولاً دغدغه ذهنی‌شان نبود. تا آنکه با اولین تورق کتابهای دینی، متوجه شدم که گمشده‌ام را یافته‌ام.
این کتابها، جابه‌جا حاوی مباحث و آیاتی بود، که حتی اگر معلم هم نمی‌خواست، خود به خود او را به وادی مباحث انقلابی و تکاندهنده‌ای همچون جهاد در راه خدا، مبارزه با ظلم و فساد و تبعیض،‌ امر به معروف و نهی از منکر و ...
همگی نیز مستند به آیات صریح قرآنی و کمتر احادیث موجود در این زمینه، سوق می‌داد.

بی‌ذره‌ای مبالغع، هنگامی که دیدم در نظام پلیسی و خفقانبار پهلوی، چنین کتابهای درسی‌ای چاپ شده است و تدریس می‌شود، واقعاً حیرت کردم. پس، از سر کنجکاوی به شناسنامه کتابها و نام مولفان آنها مراجعه کردم؛ و برای نخستین بار، نامهای دکتر محمدجواد باهنر، دکتر سیدمحمد حسینی بهشتی و سیدرضا برقعی را دیدم.
طبیعی بود که با بدبینی‌ای که نسبت به کل رژیم داشتم، نظر مثبت و مساعدی نسبت به مؤلفان کتابهای درسی آن نداشته باشم. اما کتابهای تألیفی این سه ـ که به بزرگواری‌شان بعدها پی بردم ـ به گونه‌ای بود که اجازه چنین برداشتی را نمی‌داد. به عکس، مخاطب دقیق، مبهوت می‌شد که اینان با چه ترفندی توانسته‌اند چنین کتابهایی را از صافیهای متعدد امنیتی ـ ممیزی ـ اطلاعاتی چنان رژیمی بگذرانند و به چاپ و توزیع برسانند!
به هر رو، این گذشت، تا آنکه آن دیدار با دکتر باهنر، دست داد؛ و شد، آنچه شد ...
مقدمتاً باید عرض کنم که نه راستش، صاحب ادبیات کودک و نوجوان بیاید؛ چه رسد که این گونه در آن، بار بیفکند و مقیم شود. اما چند عامل پی در پی، باعث شد که دست کم به مدت نزدیک به دو دهه، تقریباً همه اوقات آزاد و توان محدود خود را صرف این مقوله کنم. که نخستین آن، کلاسهای درس ادبیات کودکان استاد علی‌اکبر کسائیان در دوره آموزشی سربازی (سپاهی دانش)، و آخرین آنها، همین ملاقاتی بود که با جناب ـ بعدها شهید ـ دکتر محمدجواد باهنر در اواخر سال 1356 داشتم، و توصیه‌هایی که ایشان به من فرمود.
ماجرا به این قرار بود که، دوست قدیمی، و هم اتاقی در دوران دانشجویی، آقای سیدعباس مستجابی، از سر لطف و دلسوزی همیشگی‌اش، دستنویس دو داستان بلند «اگه بابا بمیره» و «اصیل آباد» مرا، که گوشه اتاق، بلاتکیف افتاده بود و خاک می‌خورد، برداشته بود و بدون اینکه من بدانم، برای بررسی و ـ در صورت تصویب ـ چاپ، به «دفتر نشر فرهنگ اسلامی» برده بود. پس از مدتی که برای پرسیدن نتیجه کار به آنجا سرزده بود، گفته بودند که هر دوی این داستانها برای چاپ تصویب شده؛ اما لازم است نویسنده‌شان برای عقد قرارداد، به آنجا مراجعه کند.
 

سیدعباس، خبر را به من داد. نشانی «دفتر نشر» را پرسیدم؛ و روزی به ساختمان اداری آن، واقع در خیابان فردوسی، کوچه هنر، طبقات بالای فروشگاه مرکزی کتاب این موسسه رفتم. مهندس تائب ـ استاد اخراجی دانشگاه علم و صنعت (به خاطر فعالیتهای سیاسی ضدرژیم) ـ که مسئولیت شورای بررسی کتاب آنجا را داشت، با رویی خوش، مرا به دفتر ـ ظاهراً ـ مشترک دکتر باهنر و آقای رضا برقعی در طبقه دوم راهنمایی کرد؛ و گفت:‌ آقای دکتر باهنر، مایل بودند شما را از نزدیک ببینند، و باهاتان صحبتی داشته باشند.
آنجا، بعد از سلام و علیک و معارفه و تعارفات اولیه، دکتر باهنر مرا به اتاق کناری، که ظاهراً محل پذیرایی از مراجعان و مهمانان بود، برد. روی مبل اداری ساده‌ای، پشت یک میز کوتاه شیشه‌ای نشستیم؛ و آبدارچی پیر، در فنجان چینی، چایی برایمان آورد.
اولین بار بود که دکتر باهنر را از نزدیک می‌دیدم. عمامه‌ای سفید، تمیز و کوچک ـ از نوع، به تعبیر ما، روشنفکرانه ـ بر سر، لباده‌ای یقه تا بالا بسته، به رنگ شیر شکری بر تن، و عبایی قهوه‌ای کمرنگ، بر تن داشت. لباسها، گرانقیمت یا زیاد نو نبودند؛ اما تمیز و مرتب بودند. محاسنتش سیاه، و در چانه، کمی بلندتر بود؛ اما در مجموع، زیاد بلند و به اصطلاح، «علمایی»، نبود.
با علاقه، از سن و سال و کار و تحصیل و سوابق قلمزنی‌ام پرسید. پاسخ گفتم.
از آن دو داستان من ـ که هر دو را، کامل، خوانده بود ـ بسیار تعریف کرد. معلوم بود از کشف نویسنده آن، واقعاً خوشحال بود.
گفت که مدتهاست این داستانها، برای چاپ تصویب شده است؛ اما چون نشانی یا تلفنی از من نداشته‌اند، نتوانسته‌اند مرا خبر کنند.
‌آن زمان، نمی‌دانستم که ایشان کرمانی است. لهجه‌اش هم که آشکارا، این را نشان نمی‌داد. یک لهجه عام مشترک میان روحانیان ـ بدون تأثیر لهجه قمی بر آن ـ بود. شاید تنها مخرج قافش، لو می‌داد که باید جنوبی یا مثلاً کرمانی باشد. مسلط سخن می‌گفت، و ادبیات شفاهی‌اش، خوب و امروزی بود. نوعی اعتماد به نفس ویژه، در آهنگ صدایش، مشخص بود.
با لبخندی افزود:‌
خیال داشتیم اگر تا همین هفته، از شما خبری نشد ـ حتی قبل از عقد قرارداد ـ‌ آنها را برای چاپ بفرستیم.
آن زمان، من تنها دو کتاب کودکان و نوجوانان چاپ شده («خرگوشها» و «سگ خوب قصه ما») داشتم. بنابراین، طبیعی بود که خوشحال شوم و تشکر کنم. بعد، دکتر باهنر، صحبت را به استعداد بنده در نویسندگی برای کودکان و نوجوانان کشاند، و افزود: چرا ما مذهبیها نباید نویسندگان شاخص و برجسته‌ای در عرصه ادبیات کودکان و نوجوانان، در سطح کشور، و حتی جهان داشته باشیم که به انها افتخار کنیم؟! ...
اضافه کرد: کم به شما توصیه می‌کنم وقت و انرژی‌تان را فقط روی این ادبیات متمرکز کنید؛ و مطلقاً به شاخه‌های دیگر نپرید؛ تا ان‌شاءالله، به آن مرحله برسید.
طبعاً صحبتهای دیگری هم شد؛ که جزئیات آن را به خاطر ندارم.
بعدش هم انعقاد قرارداد بود و چاپ این دو کتاب به طور همزمان، در اوایل خرداد 1357 (حدوداً نه ماه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در کشور) با یک روی جلد واحد (برای صرفه‌جویی)، و تجدید چاپهای مکرر این کتابها تا سالها پس از پیروزی انقلاب (1376). اما نشان به همان نشانی که، صاحب این قلم، پس از شنیدن این توصیه مشفقانه و دوراندیشانه، از همان روز، تصمیم قطعی خود را در این باره گرفت. یعنی اگر پیشتر، در این باره، تردید کمی هم داشت، آن را به کنار گذاشت، و راه خود را، دست کم برای تا دود دهه بعد، انتخاب کرد.
چیزی از آن ماجرا نگذشته بود که برای دومین و آخرین بار ـ این بار با فاصله ـ دکتر باهنر را دیدم: تپه‌های قیطریه؛ نماز عید فطر. این بار دکتر باهنر سخنران اصلی مراسم بود، و من جزء دهها نمازگزار مستمع او؛ که بنا بود آن مراسم مذهبی را به نخستین، طولانی‌ترین و با شکوه‌ترین تظاهرات اسلامی ـ انقلابی علیه رژیم تبدیل کنیم. متین، با صلابت و در عین حال، مدبرانه سخن می‌گفت؛ و در دلهای جلا یافته از یک ماه کف نفس مؤمنان شنونده خود، امید و غرور می‌انگیخت.
با پیروزی انقلاب و استقرار نظام جمهوری اسلامی و سقوط دولت موقت و سپس بنی‌صدر، دکتر باهنر را در مقام وزارت آموزش و پرورش، و سپس نخست‌وزیری، از طریق سیما و مطبوعات می‌دیدم، و سخنانش را می‌شنیدم و کارهایش را ـ بیش و کم ـ دنبال می‌کردم. تا آنکه شهادت، بر کارنامه پربار زندگی کوتاه او، نقطه پایان گذاشت.
امروز،‌ جسم او در میان ما نیست؛ اما بی‌تردید، روح ملکوتی‌اش،‌ شاهد و ناظر است که ادبیات کودکان و نوجوانان متعهد ما، در پرتو انقلاب و نظام جمهوری اسلامی و زحمات شبانه‌روزی و تلاشهای ایثارگرانه پیشکسوتان این راه، تا کجا بالیده، و چه ستارگان پر نوری در آسمان آن می‌درخشند؛ که تنها یکی از آنها، آن جوان بیست و چهار ساله‌ای است که روزی ... اما با گذشت بیست و هفت سال از پیروزی انقلاب اسلامی در کشور، نمی‌دانم هنوز هم می‌شود روحانیون بصیر و دوراندیشی در شأن و مرتبت شهید دکتر محمدجواد باهنر را سراغ کرد، که آن گونه، دغدغه کودکان و نوجوانان و ادبیات ویژه و نویسندگان مستعد آنها را داشته باشند؛ و حاضر باشند برای آنها وقت و مایه بگذارند؟!

نوشته شده در سه شنبه 87/11/15ساعت 11:46 صبح توسط زینب| نظرات ( ) |

ما آن روزهارا ندیده ایم...همه تصویری که ما وهم نسلانمان از انقلاب در ذهن داریم همانهایی ست که تلویزیون پخش کرده است و پدر مادر با شور واشتیاق زیاد تعریف کرده اند...

شاید خیلی از اتفاقات و حوادث روز ورود امام را شماهم ندانید...

بی انصافی بود این نوشته ها(گرچه کپی پیست!)را روی وبلاگ قرار نگیرند وشماازخواندشان بی نصیب بمانید...

 

فرودگاه مهرآباد

هواپیما با نیم ساعت تاخیر نشست. آن نیم ساعت همه را ترسانده بود. می ترسیدند برای هواپیما یا امام مشکلی پیش آمده باشد. بعداً معلوم شد خود رژیم هم می ترسیده.

 حتی خود هواپیمایی ایرفرانس هم ترسیده بوده. اول حاضر نشده بوده به امام و همراهان بلیت بفروشد. بعد یک ایرانی مقیم پاریس به اسم میرمحمد صادقی کل هواپیما را اجاره و بیمه کرده بوده. هزینه این کار شده بود 14 میلیون تومان. آن موقع قیمت پیکان 30هزار تومان بود.

برای استقبال از امام آیت الله پسندیده، برادر امام و آیت الله مطهری، رییس شورای انقلاب رفتند داخل هواپیما و بعد امام آمد پایین.

گروهی از دانش آموزان سرود «خمینی ای امام» را در سالن فرودگاه اجرا کردند. معلم آن دانش آموزها، محمدعلی رجایی بود.

 

یک دانشجو به اسم نصرا... شادنوش به نمایندگی از جامعه دانشجویان متنی را در خوش آمدگویی امام خواند. این متن را آقای مطهری نوشته بود.

تلویزیون که قرار بود مراسم استقبال را مستقیم پخش کند، وسط های همین متن، برنامه را قطع کرد. خیلی ها آن روز تلویزیون هایشان را شکستند.

آقای طالقانی و دکتر بهشتی به خاطر فشار جمعیت و ازدحام با رفتن امام به بهشت زهرا مخالف بودند. امام منتظر شدند و وقتی حرف آن ها تمام شد پرسیدند «ماشین کجاست؟ من قول داده ام به بهشت زهرا بروم و می روم.»

 

میدان انقلاب

 

بلیزر را از چند روز قبل آماده کرده بودند. خود محسن رفیقدوست که رانندة بلیزر هم شد، آن را ضدگلوله کرده  بود.

 

 

بین صندلی راننده و صندلی عقب یک شیشة ضدگلوله گذاشته بود. درهای عقب را هم پوشش فولادی گذاشته بود. امام که شنید پشت ماشین ضدگلوله است، آمد نشست جلو. گفت »همین جلو بهتر است

 

کمیتة استقبال، به جز ماشین، تعدادی موتورسوار مسلح هم آماده  کرده بود برای حفاظت از ماشین. مسؤولشان محمد بروجردی بود. بروجردی و بقیه، در بین جمعیت جا ماندند و نتوانستند تمام مسیر را با بلیزر بروند. فقط ماند محمدرضا طالقانی که روی بلیزر نشسته بود.

 

قرار بود امام دانشگاه تهران هم بروند و تحصن عده ای از روحانی ها هم در آن جا تمام شود، اما خیابان انقلاب و مقابل دانشگاه آن قدر شلوغ بود که احمدآقا و رفیق دوست امام را منصرف کردند.

 

اول همین خیابان، امام نگاهی به مردمی که خودشان را هر طور بود به ماشین رسانده بودند و برایش دست تکان می دادند کرد، گفت: «من با این مردم کار دارم و این مردم هم با من کار دارند

بهشت زهرا

 

بلیزر ناگهان خاموش شد. امام اصرار داشت که پیاده شود. می گفت «ما باید برویم قطعه 17، مردم منتظرند، در را باز کنید» و رفیق دوست نمی دانست چه کار کند.

چون موتور خاموش شده بود و درها که قفل بودند دیگر باز نمی شدند. فقط می گفت «عجله نکنید، چشم! می رویم.» بالاخره هلی کوپتر آمد و تا قطعه 17 را با آن رفتند. آن ها از پرسنل هوانیروز بودند که وقتی برنامة زنده تلویزیون از ورود امام قطع شده بود، خودشان آمده بودند ماجرا را ببینند.

 

 

قطعه 17 بهشت زهرا

پسری 11، 12 ساله چند آیه قرآن  خواند که بعدها اسمش معروف شد: محمد اصفهانی.

سرود «برخیزید ای شهیدان راه خدا، رهبر آمد کنون در کنارتان» اجرا  شد.

امام سخنرانی اش را شروع می کند، «ما در این مدت مصیبت ها دیده ایم، مصیبت های بزرگ» صدایش بم و رساست؛ محافظ ها و دور و بری ها خوش حالند و تعجب کرده اند که امام در آن فشار و خستگی چه طور تاب آورده است. احمد آقا توی هلی کوپتر از همین خستگی بی هوش شد.

وقتی امام می گوید «من دولت تعیین می کنم، من توی دهن این دولت می زنم ...» اول جمعیت کف می زنند و سوت می کشند و بعد صدای «تکبیر» می آید. و تکبیر گفتن وسط سخنرانی، از آن روز سنت می شود.

 

قطعه 17 بهشت زهرا

سخن رانی تمام شده، هلی کوپتری که برای بردن امام آمده سه بار سعی می کند بنشیند ولی نمی تواند، شلوغ است. عبا و نعلین امام در می آید و بین جمعیت گم می شود. او را به جایگاه برمی گردانند و پارچه ای رویش می کشند تا گردوغبار هلی کوپتر اذیتش نکند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

جاده قم

آمبولانس شرکت نفت می آید. ناطق نوری و احمد آقا همراه امام سوار می شوند و آمبولانس به طرف جاده قم می رود. آن هلی کوپتر هم از بالا دنبالشان می کند تا بالاخره در بیابانی، جایی بنشیند و امام را به آن منتقل کنند.

 

ادامه دارد....


نوشته شده در جمعه 87/11/11ساعت 8:28 عصر توسط روشنگر| نظرات ( ) |

   1   2      >