سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

سلام
به دلیل کمبود وقت و اینکه قلم خوبی برای نوشتن ندارم ......مجبور شدم از قلم و خاطره کس دیگری برای معرفی این شهید بزگوار استفاده کنم.....

متن زیر از آقار محمد رضا سرشار می باشد.....کسی که من در دوران نوجوانی...خیلی باهاشون آشنا بودم..اونم در سروش نوجوان!!!!!!


البته صدای ایشون در رادیو یک صدای شناخته شده ای است.....همون برنامه قصه های شب....

وقتی خاطره ایشون رو خوندم خیلی چیزها راجع به شهید با هنر یاد گرفتم..
امیدوارم شما هم با خواندن آن با نظر من موافق باشید...

تاثیری که دیدار با شهید دکتر باهنر بر کار نوشتن من گذاشت


با نام دکتر محمدجواد باهنر، نخستین بار، از طریق کتابهای درسی دینی مقطع راهنمایی تحصیلی در دوران قبل از انقلاب آشنا شدم.
سال تحصیلی 55 ـ 56، ضمن تحصیل در دانشگاه علم و صنعت، در یک مدرسه راهنمایی در تهران نو تهران، به تدریس اشتغال داشتم. یکی از موادی که تدریس می‌کردم، تعلیمات دینی بود. به سبب داشتن گرایشات ضد رژیم از همان اوایل نوجوانی، همیشه مترصد فرصتی بودم، تا در مورد جنایتها و خیانتهای دستگاه حکومت دست به افشاگری بزنم، و اذهان مخاطبان نوجوانم را روشن کنم. هر چند،‌ بسیاری از دانش‌آموزانم از خانواده‌های افسران ارتشی، و به لحاظ اقتصادی،‌ از طبقه متوسط به بالا بودند؛ که یا به کل این مطالب را قبول نداشتند، و یا این مسائل اصولاً دغدغه ذهنی‌شان نبود. تا آنکه با اولین تورق کتابهای دینی، متوجه شدم که گمشده‌ام را یافته‌ام.
این کتابها، جابه‌جا حاوی مباحث و آیاتی بود، که حتی اگر معلم هم نمی‌خواست، خود به خود او را به وادی مباحث انقلابی و تکاندهنده‌ای همچون جهاد در راه خدا، مبارزه با ظلم و فساد و تبعیض،‌ امر به معروف و نهی از منکر و ...
همگی نیز مستند به آیات صریح قرآنی و کمتر احادیث موجود در این زمینه، سوق می‌داد.

بی‌ذره‌ای مبالغع، هنگامی که دیدم در نظام پلیسی و خفقانبار پهلوی، چنین کتابهای درسی‌ای چاپ شده است و تدریس می‌شود، واقعاً حیرت کردم. پس، از سر کنجکاوی به شناسنامه کتابها و نام مولفان آنها مراجعه کردم؛ و برای نخستین بار، نامهای دکتر محمدجواد باهنر، دکتر سیدمحمد حسینی بهشتی و سیدرضا برقعی را دیدم.
طبیعی بود که با بدبینی‌ای که نسبت به کل رژیم داشتم، نظر مثبت و مساعدی نسبت به مؤلفان کتابهای درسی آن نداشته باشم. اما کتابهای تألیفی این سه ـ که به بزرگواری‌شان بعدها پی بردم ـ به گونه‌ای بود که اجازه چنین برداشتی را نمی‌داد. به عکس، مخاطب دقیق، مبهوت می‌شد که اینان با چه ترفندی توانسته‌اند چنین کتابهایی را از صافیهای متعدد امنیتی ـ ممیزی ـ اطلاعاتی چنان رژیمی بگذرانند و به چاپ و توزیع برسانند!
به هر رو، این گذشت، تا آنکه آن دیدار با دکتر باهنر، دست داد؛ و شد، آنچه شد ...
مقدمتاً باید عرض کنم که نه راستش، صاحب ادبیات کودک و نوجوان بیاید؛ چه رسد که این گونه در آن، بار بیفکند و مقیم شود. اما چند عامل پی در پی، باعث شد که دست کم به مدت نزدیک به دو دهه، تقریباً همه اوقات آزاد و توان محدود خود را صرف این مقوله کنم. که نخستین آن، کلاسهای درس ادبیات کودکان استاد علی‌اکبر کسائیان در دوره آموزشی سربازی (سپاهی دانش)، و آخرین آنها، همین ملاقاتی بود که با جناب ـ بعدها شهید ـ دکتر محمدجواد باهنر در اواخر سال 1356 داشتم، و توصیه‌هایی که ایشان به من فرمود.
ماجرا به این قرار بود که، دوست قدیمی، و هم اتاقی در دوران دانشجویی، آقای سیدعباس مستجابی، از سر لطف و دلسوزی همیشگی‌اش، دستنویس دو داستان بلند «اگه بابا بمیره» و «اصیل آباد» مرا، که گوشه اتاق، بلاتکیف افتاده بود و خاک می‌خورد، برداشته بود و بدون اینکه من بدانم، برای بررسی و ـ در صورت تصویب ـ چاپ، به «دفتر نشر فرهنگ اسلامی» برده بود. پس از مدتی که برای پرسیدن نتیجه کار به آنجا سرزده بود، گفته بودند که هر دوی این داستانها برای چاپ تصویب شده؛ اما لازم است نویسنده‌شان برای عقد قرارداد، به آنجا مراجعه کند.
 

سیدعباس، خبر را به من داد. نشانی «دفتر نشر» را پرسیدم؛ و روزی به ساختمان اداری آن، واقع در خیابان فردوسی، کوچه هنر، طبقات بالای فروشگاه مرکزی کتاب این موسسه رفتم. مهندس تائب ـ استاد اخراجی دانشگاه علم و صنعت (به خاطر فعالیتهای سیاسی ضدرژیم) ـ که مسئولیت شورای بررسی کتاب آنجا را داشت، با رویی خوش، مرا به دفتر ـ ظاهراً ـ مشترک دکتر باهنر و آقای رضا برقعی در طبقه دوم راهنمایی کرد؛ و گفت:‌ آقای دکتر باهنر، مایل بودند شما را از نزدیک ببینند، و باهاتان صحبتی داشته باشند.
آنجا، بعد از سلام و علیک و معارفه و تعارفات اولیه، دکتر باهنر مرا به اتاق کناری، که ظاهراً محل پذیرایی از مراجعان و مهمانان بود، برد. روی مبل اداری ساده‌ای، پشت یک میز کوتاه شیشه‌ای نشستیم؛ و آبدارچی پیر، در فنجان چینی، چایی برایمان آورد.
اولین بار بود که دکتر باهنر را از نزدیک می‌دیدم. عمامه‌ای سفید، تمیز و کوچک ـ از نوع، به تعبیر ما، روشنفکرانه ـ بر سر، لباده‌ای یقه تا بالا بسته، به رنگ شیر شکری بر تن، و عبایی قهوه‌ای کمرنگ، بر تن داشت. لباسها، گرانقیمت یا زیاد نو نبودند؛ اما تمیز و مرتب بودند. محاسنتش سیاه، و در چانه، کمی بلندتر بود؛ اما در مجموع، زیاد بلند و به اصطلاح، «علمایی»، نبود.
با علاقه، از سن و سال و کار و تحصیل و سوابق قلمزنی‌ام پرسید. پاسخ گفتم.
از آن دو داستان من ـ که هر دو را، کامل، خوانده بود ـ بسیار تعریف کرد. معلوم بود از کشف نویسنده آن، واقعاً خوشحال بود.
گفت که مدتهاست این داستانها، برای چاپ تصویب شده است؛ اما چون نشانی یا تلفنی از من نداشته‌اند، نتوانسته‌اند مرا خبر کنند.
‌آن زمان، نمی‌دانستم که ایشان کرمانی است. لهجه‌اش هم که آشکارا، این را نشان نمی‌داد. یک لهجه عام مشترک میان روحانیان ـ بدون تأثیر لهجه قمی بر آن ـ بود. شاید تنها مخرج قافش، لو می‌داد که باید جنوبی یا مثلاً کرمانی باشد. مسلط سخن می‌گفت، و ادبیات شفاهی‌اش، خوب و امروزی بود. نوعی اعتماد به نفس ویژه، در آهنگ صدایش، مشخص بود.
با لبخندی افزود:‌
خیال داشتیم اگر تا همین هفته، از شما خبری نشد ـ حتی قبل از عقد قرارداد ـ‌ آنها را برای چاپ بفرستیم.
آن زمان، من تنها دو کتاب کودکان و نوجوانان چاپ شده («خرگوشها» و «سگ خوب قصه ما») داشتم. بنابراین، طبیعی بود که خوشحال شوم و تشکر کنم. بعد، دکتر باهنر، صحبت را به استعداد بنده در نویسندگی برای کودکان و نوجوانان کشاند، و افزود: چرا ما مذهبیها نباید نویسندگان شاخص و برجسته‌ای در عرصه ادبیات کودکان و نوجوانان، در سطح کشور، و حتی جهان داشته باشیم که به انها افتخار کنیم؟! ...
اضافه کرد: کم به شما توصیه می‌کنم وقت و انرژی‌تان را فقط روی این ادبیات متمرکز کنید؛ و مطلقاً به شاخه‌های دیگر نپرید؛ تا ان‌شاءالله، به آن مرحله برسید.
طبعاً صحبتهای دیگری هم شد؛ که جزئیات آن را به خاطر ندارم.
بعدش هم انعقاد قرارداد بود و چاپ این دو کتاب به طور همزمان، در اوایل خرداد 1357 (حدوداً نه ماه قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در کشور) با یک روی جلد واحد (برای صرفه‌جویی)، و تجدید چاپهای مکرر این کتابها تا سالها پس از پیروزی انقلاب (1376). اما نشان به همان نشانی که، صاحب این قلم، پس از شنیدن این توصیه مشفقانه و دوراندیشانه، از همان روز، تصمیم قطعی خود را در این باره گرفت. یعنی اگر پیشتر، در این باره، تردید کمی هم داشت، آن را به کنار گذاشت، و راه خود را، دست کم برای تا دود دهه بعد، انتخاب کرد.
چیزی از آن ماجرا نگذشته بود که برای دومین و آخرین بار ـ این بار با فاصله ـ دکتر باهنر را دیدم: تپه‌های قیطریه؛ نماز عید فطر. این بار دکتر باهنر سخنران اصلی مراسم بود، و من جزء دهها نمازگزار مستمع او؛ که بنا بود آن مراسم مذهبی را به نخستین، طولانی‌ترین و با شکوه‌ترین تظاهرات اسلامی ـ انقلابی علیه رژیم تبدیل کنیم. متین، با صلابت و در عین حال، مدبرانه سخن می‌گفت؛ و در دلهای جلا یافته از یک ماه کف نفس مؤمنان شنونده خود، امید و غرور می‌انگیخت.
با پیروزی انقلاب و استقرار نظام جمهوری اسلامی و سقوط دولت موقت و سپس بنی‌صدر، دکتر باهنر را در مقام وزارت آموزش و پرورش، و سپس نخست‌وزیری، از طریق سیما و مطبوعات می‌دیدم، و سخنانش را می‌شنیدم و کارهایش را ـ بیش و کم ـ دنبال می‌کردم. تا آنکه شهادت، بر کارنامه پربار زندگی کوتاه او، نقطه پایان گذاشت.
امروز،‌ جسم او در میان ما نیست؛ اما بی‌تردید، روح ملکوتی‌اش،‌ شاهد و ناظر است که ادبیات کودکان و نوجوانان متعهد ما، در پرتو انقلاب و نظام جمهوری اسلامی و زحمات شبانه‌روزی و تلاشهای ایثارگرانه پیشکسوتان این راه، تا کجا بالیده، و چه ستارگان پر نوری در آسمان آن می‌درخشند؛ که تنها یکی از آنها، آن جوان بیست و چهار ساله‌ای است که روزی ... اما با گذشت بیست و هفت سال از پیروزی انقلاب اسلامی در کشور، نمی‌دانم هنوز هم می‌شود روحانیون بصیر و دوراندیشی در شأن و مرتبت شهید دکتر محمدجواد باهنر را سراغ کرد، که آن گونه، دغدغه کودکان و نوجوانان و ادبیات ویژه و نویسندگان مستعد آنها را داشته باشند؛ و حاضر باشند برای آنها وقت و مایه بگذارند؟!

نوشته شده در سه شنبه 87/11/15ساعت 11:46 صبح توسط زینب| نظرات ( ) |

اول از همه معذرت خواهی می کنم به خاطر اینکه دیر این پست رو گذاشتم:
اگه درست یادم باشه نزدیک های عید بود.سالی که ما پیش دانشگاهی بودیم.سر کلا س گسسته، بچه ها از نگرانی هاشون برای کنکور گفتند، و از اینکه روز به روز به کنکور نزدیک تر میشدیم گلایه میکردند.خانم جعفری برای آرام کردن بچه ها داستانی را تعریف کردند که فکر کنم من قبلاً
این داستان را در یکی از کتاب های پائولو کوئیلو خونده بودم.
هنگام تعریف این داستان خیلی منقلب شدند، به طوری که اشک از چشمانشون جاری شد.
ایشون این طور تعریف کردند:
«آدمی در طول عمرش همواره به پشت سرش نگاه میکرد و تعدادی جای پا میدید.
اما هنگام سختی های زندگی این جای پا ها از بین میرفت.
او که همیشه فکر میکرد اینها جای پای خداست، از نا پدید شدن این جای پاها هنگام سختی به خداوند گلایه کرد.
خداوند به او فرمود:
فرزندم ،در تمام خوشی های زندگی همواره بالای سرت بودم و از تو مراقبت میکردم،اما هنگام

سختیها تو را در

آغوش خودم
گرفتم، تا در امان باشی....»
ادامه ی داستان زیاد یادم نیست،ولی فکر کنم تا همین جایش هم هدف داستان مشخص شد.
هر وقت به یاده خانم جعفری میفتم،این داستان و خاطره ی آن روز برام تداعی میشود.
هیچ وقت چشمان پر از اشک ایشان  هنگام تعریف داستان از یادم نمیره.
روحش شاد و یادش گرامی باد. 


نوشته شده در شنبه 87/10/14ساعت 4:42 عصر توسط زینب| نظرات ( ) |

کشورهای جهان از نگاه یک راننده چطور می تونن دیده بشن؟!...

ببینید...جالبه!

نوشته شده در دوشنبه 87/3/27ساعت 3:43 عصر توسط زینب| نظرات ( ) |

بگو کجای کلاس می شینی تا بگم چه شخصیتی داری؟!

نوشته شده در یکشنبه 87/3/5ساعت 9:46 صبح توسط زینب| نظرات ( ) |

 سلام

نمایشگاه با شکوهی بود.

حیف شد که از دستش دادید.

خیلی حیف تر شد که من وقت ندارم عکس های بیشتری براتون بزارم تا لذت ببرید.

عکس هایی که می بینید همه کارهایی است که با تکه پارچه انجام شده است.

پچیران

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 87/2/3ساعت 10:9 صبح توسط زینب| نظرات ( ) |

   1   2   3   4   5   >>   >