بر و بچز دبیرستان روشنگر
یک مورچه ای بود در ولایت غربت که روزها می رفت به صحرا و گندم و جو جمع می کرد برای زمستان. یک روز که رفته بود برای جمع کردن غله، یک دانه گندم پیدا کرد و به نیش کشید و حرکت کرد به طرف لانه اش. ناگهان باد وزید و دانه گندم را از دست و دهان مورچه گرفت و با خودش برد. مورچه به باد گفت:«ای باد تو چقدر زور داری» باد گفت : « پدر آمرزیده، من اگر زور داشتم که برج های بالای شهر، راهم را سد نمی کردند». مورچه گفت : «ای برج های بالای شهر، شماها چقدر دارید.»برج ها گفتند: « ما اگر زور داشتیم که نیازی به مجوز شهردار نداشتیم.» مورچه گفت:« ای شهردار تو چقدر زور داری.» شهردار گفت:« من اگر زور داشتم که قوه قضاییه مرا دستگیر نمی کرد.» مورچه گفت:« ای قوه قضاییه تو چقدر زور داری.» قوه قضاییه گفت:« من اگر زور داشتم بعضی جراید از من انتقاد نمی کردند.» مورچه گفت:« ای جراید شما چقدر زور دارید.» جراید گفتند:« اگر ما زور داشتیم که کاغذمان گیر وزارت ارشاد نبود.» مورچه گفت: «ای وزیر ارشاد تو چقدر زور داری.» وزیر ارشاد گفت:« اگر من زور داشتم
مورچه یک کمی رفت توی فکر. بعد نگاهی به بازوهایش کرد،سینه اش را داد جلو و رفت به مزرعه. گوش باد را گرفت و پرتش کرد پشت کوه قاف ! بعد هم دانه گندم اش را برداشت و برد به لانه اش! چقدر خوبه که خودمون رو دست کم نگیریم
دست هایم... به امید نوازش پلک هایت با من همراهند...! شب هنگام در جستجوی تو، دلم را میان ظلمت و سیاهی غیبت می کشانند...! کاش بیایی ... کاش بیایی ... ای بهترین بهانه یا مهدی *.*.*عیـــــــــــــــدتون مــــــــــــــــبارک*.*.*
که محتاج رای اعتماد نمایندگان مجلس نبودم.» مورچه گفت: « ای نمایندگان
شماها چقدر زور دارید.» نمایندگان گفتند:« ما اگر زور داشتیم که نیازمند
رای مردم نبودیم.» مورچه گفت: «ای مردم شما چقدر زور دارید.» مردم گفتند:«
ما اگر زور داشتیم بقال به ما جنس نسیه نمی داد.» بقال گفت: « من اگه زور
داشتم آفتاب ماست های مرا نمی ترشاند » مورچه گفت:«ای آفتاب تو چقدر زور
داری» آفتاب گفت : « من اگه زور داشتم دختر کدخدا نمی گفت که تو در نیا من
در آمدم» مورچه گفت:« ای دختر کدخدا تو چقدر زور داری» دختر کدخدا گفت:«
من اگه زور داشتم که زن کشاورز نمی شدم» مورچه گفت:« ای کشاورز تو چقدر
زور داری» کشاورز گفت:« من اگه زور داشتم که از ترس تو گندم هایم را توی
انبار قایم نمی کردم»
و پاهایم... نمی دانم مرا به کجا می برند...
بند بند وجودم به انتظارت نشسته است...
کاش بیایی و مرا از این التهاب رهایی بخشی