بر و بچز دبیرستان روشنگر
یه سلام نو ؛ میخوام براتون یه قصه رو توی چند تا یادداشت بذارم فقط خدا کنه خوشتون بیاد و حوصلتون سر نره! اینم یه کاریه دیگه.... صلیبی برای ابوالفضل(ع) اولین باری بود که به دیدار آقا مشرف می شد، سر از پا نمی شناخت اشکهایی که در راه ریخته بود صورتش را تر کرده بود و نگاهش در سرتاسر راه در پی دو گلدسته ی آجری حرم ابوالفضل می گشت ، دو گلدسته ای که هنوز هم سروری حسین را بر برادرش آشکارا فریاد می زد. وارد بین الحرمین شد؛خاکی که از بهشت برای پاکی زمین بین دو سرور قرار داشت و دل عشاق را از دل عباس به دل حسین پیوند می زد. دستانش دیگرتوان اینکه بتواند چرخ را به جلو هدایت کند نداشت ؛ همان گوشه جایی ایستاد تا کمی آرام گیرد ، هنوز هم شانه هایش از شدت گریه آشکارا می لرزید. به عاشقانی که سراسیمه وارد حرم عباس می شدند چشم دوخت، آیا او هم می توانست به داخل برود؟ تنهای تنها در کنار درب ورودی حرم به تمثالی که از حضرت عباس بر روی کاشیهای دیوار نقاشی شده بود چشم دوخت و به یاد عهدش افتاد ، عهدی که او را از وطنش تا میان دجله و فرات راهی کرده بود. چشمانش را بست و به آن روز فکر کرد. به روزی که دیگر از اسارت در بند این چرخ خسته شده بود ، پاهایش دیدار زمین را از او طلب می کردند ولی او شرمگین سر به زیر انداخته بود و به این فکر می کرد که آیا باز هم می تواند پا بر زمین بنهد ؟ صلیبی را که به گردن داشت فشرد و از اعماق وجودش آهی سرد برآورد.