بر و بچز دبیرستان روشنگر
یه روزی عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن قایم باشک بازی می کردن. نوبت به دیوونگی که رسید،همه رو پیدا کرد اما هرچه گشت اثری از عشق نبود. فضولی متوجه شد که عشق پشت یک بوته گل سرخ قایم شده،دیوونگی را خبر کرد و صدای فریاد عشق بلند شد. وقتی به سراغش رفتند،دیدند چشمانش کورشده است و دیوونگی که خودش را مقصر می دونست، تصمیم گرفت همیشه عشق را همراهی کند و از اون روز به بعد،وقتی که عشق به سراغ کسی میره،چون دیوونه س و چون کوره بدیهای معشوقشو نمی بینه.
نوشته شده در دوشنبه 86/5/22ساعت
10:2 عصر توسط | نظرات ( ) |