سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

سلام اینم قسمت دوم داستان صلیبی برای ابوالفضل(ع)

......

هر روز وقتی صدای اذان ظهر را می شنید ناخودآگاه به یاد زمانی می افتاد که در

سنگرها پناه می گرفتند تا از جان و مال و ناموس خود و هموطنانشان دفاع کنند ، از همان زمان بود که پاهایش با زمین قهر کردند و از آن روز با ویلچیر حرکت می کرد

ایلیا مسیحی بود ولی ایرانی،عاشق خاک پاک وطنش ، او هم مانند هزاران جان بر

کف دیگر به جبهه رفته بود

و حالا بعد از سالها هنوز هم طعنه های زمین را می شنید که می خواست پاهایش

را دوباره ببیند.

شاید همان روزها بود که این عهد را با خدایش بست ؛ صلیب طلایی اش را در

دست فشرد و در قلبش از خدا خواست :((اگر مرا شفا دهی مسلمان می شوم.)) خسته بود از طعنه های زمین و زخم دلش هر روز بیش از پیش آزارش می داد ؛ نمی دانست چرا به خود و خدای خود چنین قولی داده است شاید به خاطر ابوالفضل بود امامی که او و دوستانش او را الگوی خویش قرار داده بودند زیرا از او بسیار

شنیده بود.

شبی در عالم رویا دید که تنهای تنها در کویری خشک به دنبال مشک آبی است ولی جز ناله های دلش چیزی نمی یافت ؛ ناگهان سواری سپید پوش از افق پیدا شد و مشکی آب به او داد ؛ ایلیا با خود اندیشید که او عیسی است . ولی سوار به او گفت: من عباس پسر علی بن ابی طالب غلام حسین  پسر فاطمه زهرا دخت پیامبرم . من سقایم و تو تشنه . به دیدارم بیا برایت هدیه ای دارم ......

 

ادامه دارد....

 


نوشته شده در سه شنبه 86/5/23ساعت 12:48 صبح توسط | نظرات ( ) |