سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

دقایقی بیش نبود که از عالم رویا بیرون آمده بود که درب خانه اش به صدا در آمد و صاحبخانه اش که پیرزنی مهربان بود نامه ای را به دستش داد و گفت نامه را مردی برای او آورده به نام عباس.

ایلیا نامه را گرفت و به درون خانه آمد هنوز هم باور نداشت که این نامه از طرف ابوالفضل باشد ؛

وقتی نامه را گشود اشک در چشمانش حلقه زد گذرنامه ای با نام او به مقصد کربلا

پس او منتظر ایلیا بود.

وقتی چشمانش را گشود هنوز هم تنها در گوشه ای از بین الحرمین ایستاده بود و به درب حرم آقا عباس چشم دوخته بود و آرام اشک می ریخت.

قبل از اینکه بیاید از دوستان مسلمانش ماجرای گلدسته ی حرم حسین را شنیده

بود و می دانست تنها به دلیل اینکه حسین خود را برادر عباس امّا عباس او را سرور خود می داند گلدسته های غریب حرمش از آجر است .

دیگر اشک امانش را بریده بود.

صلیبش را در دست گرفت و از عباس کمک خواست .

مردی رشید با قامتی دلربا دست بر دوشش گذاشت ؛ ایلیا آرامشی عجیب را در قلب خود احساس کرد، چقدر شبیه عباس بود.

مرد او را به داخل حرم برد و در گوشه ای از ضریح که گویی برای ایلیا خالی شده بود از او خواست برخیزد.

ایلیا پاسخ داد :((نمی توانم)) ولی مرد دستانش را گرفت و او را بلند کرد و به ضریح رساند. 

آرامشی عجیب وجود ایلیا را در بر گرفت و بدون ترس خود را به ضریح زیبای

ابوالفضل چسباند ؛ ناخودآگاه دستش به طرف صلیب طلایی اش رفت و آن را از گردن جدا کرد و به درون ضریح انداخت.

ایلیا زیر لب چیزی زمزمه می کرد . اگر به لبانش می نگریستی به وضوح این کلمات را می شنیدی:

اشهد ان لااله الاالله  و اشهد ان محمد رسول الله  و اشهد ان علی ولی الله

 

*********************************************************************

 

اکنون چندین سال می گذرد و ایلیا ، علی نام دارد او دیگر آرزویی غیر ازدیدار دوباره آقا ندارد و می خواهد فقط برای یکبار هم شده دوباره در بین الحرمین قدم گذارد و با پاهایی که از عباس دارد

در بین مردم آب پخش کند ؛ اکنون جای صلیب طلایی را پلاکی گرفته که روی آن نوشته شده است:

 

 

السلام علیک یا قمر بنی هاشم

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/5/24ساعت 2:10 عصر توسط | نظرات ( ) |