بر و بچز دبیرستان روشنگر
نمیدونم از چی باید بگم و از کجا شروع کنم؟!!!مطالب خواندنی و شنیدنی بسیار است...اما به قول شاعر:جماعت یه دنیا فرق بین دیدن و شنیدن،برید از اونا بپرسید که شنیده هارو دیدن...من هم رو این اصل سعی کردم مطالبی رو که در پایین مینویسم گفته کسایی باشه که خودشون در آن زمان و مکان حضور داشتن و در واقع اینها خاطراتیست که در دفترچه زندگیشان ثبت شده است. و من نیز اینگونه آغاز خواهم کرد: دکتراحمدتوکلی چیزی که من از بازتاب رفتار شهید رجایی در مردم دیدم، مربوط میشود به سفری که ایشان به مازندان داشتند و در ساری با مردم ملاقات کرده بود. در فریدونکنار، ما آشنایی داشتیم به اسم حاج غلامرضا جانباز؛ این مرد یک بقال بود که سواد بسیار ناچیزی داشت. بسیار کم حرف میزد، لهجه غلیظ مازندرانی داشت و جملهبندیاش هم خیلی قوی نبود و علاوه بر اینها، فوقالعاده آدم بیآلایش و خوش قلبی بود، روحیهای هم در کاسبی داشت که در هیچ شرایطی حاضر نمیشد دکانش را ترک کند؛ صبح اول وقت که میرفت دکان، تا شب خانه نمیآمد، با این که مغازهاش سرکوچه بود ناهارش را هم برایش از خانه میآوردند. وقتی که شهید رجایی به ساری آمد، ایشان آن روز کرکره را کشید پایین و رفت ساری، بعداً وقتی که دیدمش، در سفری که همراه خانواده به منزل ایشان رفته بودیم، پرسیدم: چطور شد که مغازه را تعطیل کردی و رفتی ساری؟ گفت: آدم خوبی است و میخواستم او را ببینم. گفتم: چرا میگویی آدم خوبی است؟ گفت: شبیه فقرا راه میرود.بعد از انقلاب، دو سفر با شهید رجایی در محاصره آبادان همراه با شهید جهانآرا شب را زیر غرش توپ و خمپاره سر کردیم. در همان موقع ایشان با فرماندهان مشغول بررسی چگونگی شکستن حصر آبادان بودند. همه رزمندگان از اشتیاق دور ایشان حلقه زده بودند و از کاستیهای آنموقع (دولت) گله میکردند و جالب بود که ایشان به وجود بنیصدر بیاعتناء بودند و به هیچوجه در بدگویی به بنیصدر با رزمندگان همراهی نمیکردند و من فکر میکنم ایشان به خاطر تایید امام بود که آن زمان نسبت به بنیصدر چنین رفتاری داشتند و در هر حال ایشان آن زمان رئیسجمهور بودند. تا صبح ایشان روی خاک با بسیجیان در آن شرایط سخت به گفتگو میپرداختند که هیچ کس باور نمیکرد ایشان نخستوزیر مملکت باشد. آقای صاحبالزمانی، از دوستان و همکاران نزدیک شهید رجایی مرحوم آقای سبحانی که آن روزها (قبل از انقلاب) رئیس مدرسه کمال بود، جهت انتقال آقای رجایی از قزوین به تهران و مدرسه کمال تلفن کرد به مدیر کل فرهنگ وقت تهران که آقای رجایی بیچاره میآید آنجا کارش را درست کنید تا منتقل بشود به مدرسه کمال که ما به وجودشان خیلی نیاز داریم. هفته دیگر به آقای رجایی گفت: رفتی پهلوی آقای فلانی؟ (رئیس کل فرهنگ) گفت: نه گفت: چرا، او قول داد که من کارش را درست میکنم. گفت شما من را معرفی نکردید، گفتید آقای رجایی بیچاره است ولی من که بیچاره نیستم، من احساس کردم که تدریس در قزوین که بیچارگی نیست و من چون بیچاره نبودم نرفتم. اگر شما من را به عنوان این که به وجود ایشان درکمال احتیاج هست معرفی میکردید میرفتم ولی من یکی به عنوان معلم ریاضی و رجایی بیچاره را نمیشناسم. یادم هست روزی به ایشان گفتم آقای رجایی چه شد که نخستوزیر شدی؟ گفت: فلانی یک روز با آقای خامنهای (رهبر معظم انقلاب) رفتیم توی مجلس قدیم آن آثاری که اغلب جنبه عتیقه داشتند صورتبرداری میکردیم و بعد خسته شدیم و نشستیم روی صندلی و آقای خامنهای در حالی که دسته کلیدی را در دست تکان میداد، گفت: آقای رجایی یک وقت از شما بخواهیم که نخستوزیر شوید ، میشوید؟ (شهید رجایی) گفت: بله، اگر احساس بکنم که وظیفه هست چه اشکالی دارد، ظهر آمدیم پیش آقای بهشتی و آقای خامنهای به ایشان گفت: شما دیگر نگران نخستوزیر نباشید آقای رجایی حاضر است که نخستوزیر شود آقای بهشتی هم گفت چه اشکالی دارد انقلاب یعنی همین. آقای رجایی از کنار تخته بیاید بشود نخستوزیر مملکت. اعتقاد که دارد، خود باور هم که هست. با خدا هم که رابطهاش خوب است و ادامه داد: اگر انقلاب غیر از این باشد انقلاب نیست. اگر آقای رجایی نخستوزیر انقلاب باشد. آنوقت میداند که درد دردمندان چیست؟ چون خودش احساس کرده است. پابرهنه بوده و میتواند برای پابرهنهها کار کند و مشکلگشا باشد. حسین مظفر وزیز سابق آموزش و پرورش اولین آشنایی این جانب با شهید رجایی پس از آزادی از زندان در سال 1357 (قبل از انقلاب) بود. به اینگونه که یک هفته پس از آزادی از زندان کوتاه مدت(به دلیل اعتصاب و اعتراض های معلمین) یک رابط از سوی شهید رجایی به مدرسه ما که در جنوب شهر در خیابان خاوران، خیابان خواجوی کرمانی واقع بود. آمد و گفت؛ من از طرف آقای رجایی آمدم تا ضمن احوالپرسی از شما دعوت کنم به جمع عدهای از معلمان مبارز مانند آقایان بهشتی، مطهری، باهنر، دانش و ... بیایید و در جلسه آنها که در مدرسه رفاه تشکیل میشود، شرکت کنید و از آن لحظه به بعد آشنایی و ارتباط اینجانب با ایشان آغاز شد و این آشنایی تا شهادت ایشان استمرار یافت. در اوایل پیروزی انقلاب اینجانب بیشتر در کمیته انقلاب و سپس در دادگاه انقلاب برای تثبیت نظام انقلابی و پالایش کشور از عناصر ضد انقلابی و طاغوتی مشغول بودم که از دفتر آقای رجایی تماس گرفته شد که به لحاظ اغتشاش منافقین در مدارس و به تعطیلی کشاندن مدارس هرچه سریعتر به آموزش و پرورش برگردم. بدین جهت پس از مدت کوتاه سه ماه و پس از مدیریت یکی از مدارس جنوب شهر برای مسئولیت آموزش و پرورش ورامین پیشنهاد شدم. اغتشاش و به تعطیلی کشاندن مدارس توسط منافقین به ویژه در مدارس جنوب شهر تهران و حوالی پارک خزانه که محل میتینگ و اجتماعات منافقین بود باعث شد که به اینجانب پیشنهاد ریاست ناحیه 6 تهران (منطقه 16 فعلی) داده شود. آموزش و پرورش ناحیه 6 محل کار خود شهید رجایی در قبل از انقلاب بود. ایشان در یکی از دبیرستانهای این ناحیه تدریس میکردند. فلذا با فضای عمومی این ناحیه آشنا بودند. بدین جهت برای اینجانب فرصت بسیار مناسبی بود تا بیشتر با شهید رجایی ارتباط داشته باشم و در تصمیمگیرهای آموزش و پرورش در این ناحیه از نزدیک با ایشان مشورت کنم. یادم نمیرود در مورد برخی کارهای مهم و حساس میخواستیم تصمیم مهمی بگیریم و نیاز به مشورت داشتیم ولی آن روز جمعه بود. فکر نمیکردم امکان تماس با ایشان را پیدا کنم ولی با یک تلفن مستقیم به دفتر آقای رجایی متوجه شدم ایشان جمعه را نیز در وزارتخانه به رتق و فتق امور میگذرانند. به خود جسارت دادم و بدون وقت قبلی به دفتر او مراجعه کردم. احساس نمیکردم اجازه ورود یابم اما با تعجب و توام با خوشحالی و با اشاره رئیس دفتر به داخل اتاق آقای رجایی راهنمایی شدم ولی به محض ورود با صحنهای روبرو شدم که بر من تاثیری جز شرمندگی نداشت. دیدم شهید رجایی عزیز از خستگی مفرط سرش را روی میز کارش روی دستانش قرار داده و با آرامش به خواب فرو رفتهاند. متاسفانه صوت سلام و عرض ادب اولیه بنده در هنگام ورود او را متوجه ورود بنده کرده بود، لذا وقتی میخواستم بلافاصله با شرمندگی به عقب برگردم، با همان دستی که زیر سرش داشت، دست مرا گرفت، اصرار و التماس کردم که اجازه بدهد مرخص شوم، ولی نگذاشت، در صورت و چشمانش اوج مظلومیت و معصومیت را مشاهده کردم، حرفم نمیآمد چراکه به مصداق گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی همه حرفها و مشکلات یادم رفت. آرام و خجالتزده روی صندلی کنارمیز نشستم ولی او با خندهها و شوخیهای مکرر مرا به حرف آورد و زمانی متوجه شدم چه باید بکنم که تقریبا دو ساعت از مذاکرات شیرین ما گذشته بود و چند امضاء قشنگ سبزرنگ ایشان نامههای همراهم را مزین کرده بود. آقای شهید رجایی عزیز انسانی کم نظیر، خداجوی، مردم باور و عاشق شیدای آن امام فرزانه بود. روح بلند او در قالب جسمانی کوچک و نحیف این بزرگ مرد قرار و آرامش نداشت. او افتخارش این بود که مقلد امام و فرزند ملت و پاسدار آرمانها و ارزشهای الهی است؛ هرگز پست و میز و مسئولیتهای اداری نتوانست ذرهای وابستگی و خدشهای در شخصیت و منش این اسوه اخلاقی و فضیلت وارد سازد. آری، جامعه امروزی ما بیش از هر چیز تشنه ایمان، صداقت، تواضع و مظلومیت الگوهای درخشانی چون رجایی است که جز به خدا و عشق به خدمت و پایداری در راه ارزشها و آرمانهای الهی به چیز دیگری نیندیشند و حاضر باشند آبروی خود را با خدا معامله کنند. دکتر محمدرضا قندی رئیس دانشگاه علوم پزشکی تهران و رئیس سازمان نظام پزشکی ما 12 نفر بودیم که جلسات منظمی با ایشان داشتیم. اسامی این افراد در کتاب «سیره شهید رجایی» ذکر شده است. البته میتوان به چنداسم از جمله آقایان سیدمحمدصدر، معاون فعلی وزارت امورخارجه، دکتر سیامکنژاد، مدیرعامل پخش هجرت، مهندس عزیزی، رئیس دفتر شهید رجایی، فخرالدین دانش، معاون وزیر علوم، محمد دوایی، معاون سازمان میراث فرهنگی، محمد رفیعی، مدیرکل مخابرات و محسن چینیفروشان مدیرعامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان اشاره کنم. شهید رجایی قبل از این که در زمان طاغوت به زندان بروند، در مدرسه علوی معلم ما بودند به همین لحاظ چه در زمان ریاست جمهوری و چه در زمان نخستوزیری، به ما میگفتند که هراز چندگاهی پیش من بیایید و مسائلی را که در جامعه اتفاق میافتد و ممکن است مسئولان دفتر بنا به دلایلی به من نگویند، اطلاع بدهید. جالب آن که ایشان برای این منظور عبارت «نق زدن» را به کار میبردند و به اصطلاح میگفت که به من نق بزنید! اسم این گروه بعدها به «گروه نق» معروف شد. این مسئله نشان میدهد که آن شهید بزرگوار علاقه داشت که مطالب و گزارشها جدای از کانالهای رسمی به ایشان رسانده شود. این مسئله از طرف دیگر نشاندهنده توجه ایشان به جوانان و نسل جوان بود؛ چون آن موقع ما دانشجو بودیم و حداکثر 26 سال داشتیم و به هرحال از رفتارهای ایشان خیلی مطالب میآموختیم. وقتی ایشان نخستوزیر بود ما به منزل ایشان میرفتیم. زمستان بود مشاهده میکردیم بخاری منزل روشن نیست علت را که جویا میشدیم اظهار میکرد که چون مردم در این ایام مشکل نفت دارند و نفت به راحتی پیدا نمیشود ما باید به فکر آنها باشیم و سرما را لمس کنیم و در آخر جلسه که دم در خداحافظی میکرد میگفت: برای دفعه بعد یک کیلو خرما بخرید بیاورید تا گرم شویم! اواخر دوره ریاست جمهوری ایشان که ترورها زیاد شده بود، حضرت امام(ره) تردد زیاد مسئولان را ممنوع کرده بودند؛ بنابراین ایشان کمتر از محوطه ریاست جمهوری خارج میشدند یکبار که خانم و فرزند ایشان آقا کمال برای دیدار ایشان آمده بودند، وقتی میخواستند برگردند راننده خیلی اصرار میکند که آنها را با ماشین ریاستجمهوری برساند، شهید رجایی اجازه نمیدهد و میگوید که خودشان میروند و در جواب راننده که اصرار میکرد میگفت این اتومبیلها مخصوص رئیسجمهور است نه زن رئیسجمهور.! ایشان به مفهوم واقعی کلمه مردم دوست بود و دغدغه مردم را داشت. خودش بارها اظهار میکرد که مقلد امام (ره) هست و یک متدین واقعی بود.آخرین جلسه با ایشان یک روز پنجشنبه بود؛ همین 12 نفر رفته بودیم و با ایشان مشورت میکردیم ایشان نظرات تکتک ما را میپرسید. حتی نماز مغرب و عشا که شد ایشان جلو ایستادند وما به ایشان اقتدا کردیم، به یاد دارم که در سجده آخر نماز این جمله معروف امام حسین(ع) را ذکر کرد؛ الهی رضاًبرضائک و تسلیماً لامرک لامعبود سواک یا غیاث المستغیثین. بعداز نمازبه ما گفت کجا میروید؟ گفتیم: دعای کمیل. ایشان ابراز تمایل کردند که با ما بیاید ولی ما متذکر شدیم که حضرت امام(ره) قدغن کرده که شما بیرون بیایید و به مصلحت نیست اما ایشان گفتند: حاضرم با لباس مبدل و با شال گردن و روی پوشیده بیایم چراکه دعای کمیل را خیلی دوست دارم. ایشان در واقع از آبرو و همه چیز خود برای اسلام و انقلاب اسلامی مایه گذاشت و تا توان داشت برای نظام و مردم کار میکرد یادم میآید یک روز یکی از دوستان به ایشان گفت: خسته نباشی آن شهید درجواب گفت: کسی که برای خدا کار کند خسته نمیشود. تا بشیر تابناک روز عجب سالی! عجب ماهی! آذر87 هنوز غم ازدست دادن مامانبزرگم
"خانم
گفتم ساده و بی ریا برای
... میگم دلسوز: برای اینکه دلسوزی
شیرین عسلای هم که بعد از برگشتن از سفرحجشون سر کلاس آمار
یا وقتیکه سر کچلمو دیدند و با
و... در آخر هم از بچه هایی که این
خداوندش بیامرزاد روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد. زن
واقعیت
اما
روزی
” من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !” بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت : ” من
زن به سرعت گفت :” هرگز” همین یک کلمه و مرد را رها کرد. ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت : ” من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟” زن
مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت : ” تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟” زن
در همین حین صدایی او را به خود آورد : ” من با تو می مانم ، هرجا که بروی” تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :” باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم …” در حقیقت همه ما و شما چهار زن داریم یا با چهار مورد بیان شده، ازدواج کردیم.! الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند. ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد. ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند. د: زن
—- چقدر برای روحمان ارزش قائلیم !؟ سید خندان یک مورچه ای بود در ولایت غربت که روزها می رفت به صحرا و گندم و جو جمع می کرد برای زمستان. یک روز که رفته بود برای جمع کردن غله، یک دانه گندم پیدا کرد و به نیش کشید و حرکت کرد به طرف لانه اش. ناگهان باد وزید و دانه گندم را از دست و دهان مورچه گرفت و با خودش برد. مورچه به باد گفت:«ای باد تو چقدر زور داری» باد گفت : « پدر آمرزیده، من اگر زور داشتم که برج های بالای شهر، راهم را سد نمی کردند». مورچه گفت : «ای برج های بالای شهر، شماها چقدر دارید.»برج ها گفتند: « ما اگر زور داشتیم که نیازی به مجوز شهردار نداشتیم.» مورچه گفت:« ای شهردار تو چقدر زور داری.» شهردار گفت:« من اگر زور داشتم که قوه قضاییه مرا دستگیر نمی کرد.» مورچه گفت:« ای قوه قضاییه تو چقدر زور داری.» قوه قضاییه گفت:« من اگر زور داشتم بعضی جراید از من انتقاد نمی کردند.» مورچه گفت:« ای جراید شما چقدر زور دارید.» جراید گفتند:« اگر ما زور داشتیم که کاغذمان گیر وزارت ارشاد نبود.» مورچه گفت: «ای وزیر ارشاد تو چقدر زور داری.» وزیر ارشاد گفت:« اگر من زور داشتم
مورچه یک کمی رفت توی فکر. بعد نگاهی به بازوهایش کرد،سینه اش را داد جلو و رفت به مزرعه. گوش باد را گرفت و پرتش کرد پشت کوه قاف ! بعد هم دانه گندم اش را برداشت و برد به لانه اش! چقدر خوبه که خودمون رو دست کم نگیریمزندگینامه
سال 1312 در قزوین به دنیا آمد. پدرش پیشهور بود و در بازار قزوین به کسب خرازی اشتغال داشت. پدرش را در 4 سالگی از دست داده بود. برادرش که 10 سال بزرگتر از او بود بیرون از خانه کار میکرد. و مادرش از صبح تا شب پنبه پاک میکرد و فندق و گردو و بادام میشکست. بیشتر اوقات دستهایش به خاطر فشار زیاد ترک بر میداشت. محمد علی وقتی از مدرسه به خانه بر میگشت در کارها به مادرش کمک میکرد. در 13 سالگی کلاس ششم ابدایی را تمام کرد و به خاطر اینکه قزوین از لحاظ اقتصادی وضعیت خوبی نداشت راهی تهران شد. برادرش از مدتی پیش به تهران آمده بود. ابتدا در بازار آهن فروشان مشغول به کار شد و به علت سنگینی کار چندی بعد به دستفروشی روی آورد. محمدعلی بعد از دستفروشی دوباره به بازار تهران برگشت و در چند حجره به شا گردی پرداخت در جاهایی که به باورها و اعتقادش اهانت میشد کار نمیکرد. در سال 1330 نیروی هوایی جوانانی را که مدرک ششم ابتدایی داشتند با درجهی گروهبانی استخدام میکرد. رجایی داوطلب خدمت در این نیرو شد. سه ماه از دورهی آموزشی گروهبانی را گذرانده بود که گروه فدائیان اسلام را شناخت و در جلسات این گروه شرکت کرد و همکاریش با اعضای این گروه مبارز آغاز شد. شعار فدائیان اسلام این بود که «همه کار و همه چیز برای خدا» و «اسلام برتر از همه چیز است و هیچ برتر از اسلام نیست». رجایی به فدائیان اسلام پیوست. در کلاسهای شبانهای که وابسته به «مرکز تعلیمات جامعهی اسلامی» بود شرکت میکرد. رجایی پس از طی دورهی آموزشی و دریافت درجهی گروهبانی در کنار کار به تحصیل ادامه داد و درسال 1332 دیپلم گرفت. رجایی چون در شهریور ماه دیپلم گرفته بود نمیتوانست در آزمون ورودی دانشگاه شرکت کند راهی بیجار شد و در دبیرستانی مشغول تدریس زبان انگلیسی شد. با تمام شدن سال تحصیلی، به تهران بازگشت و در دانشسرای عالی تربیت بدنی معلم به تحصیل پرداخت. بعد به دانشسرای عالی رفت. پس از 2 سال لیسانس ریاضی گرفت و به استخدام آموزش و پرورش درآمد. ابتدا به ملایر رفت اما با رئیس آموزش و پرورش اختلاف پیدا کرد و بعد به خوانسار رفت و مشغول تدریس شد و یک سال را با موفقیت گذراند سال تحصیلی به پایان رسید و رجایی به تهران برگشت ودر دورهی فوقلیسانس در رشتهی آمار مشغول به تحصیل شد و اوقات بیکاری در مدرسهی کمال تدریس میکرد. در سال 1314 تصمیم گرفت با دختر یکی از بستگانش ازدواج کند. در آن موقع 28 ساله بود. این بود که پیشنهاد ازدواج با او را پذیرفت و بعد از 6 ماه زندگی مشترک خود را آغاز کردند. هفت ماه بعد از ازدواجشان به ماجرای دستگیری رجایی در اردیبهشت ماه 1342 اتفاق افتاد. سال 1356 از راه رسید و رجایی هم چنان در سلولهای نمناک و تاریک کمیتهی مشترک ضد خرابکاری صبح را به شب و شب را به صبح میدوخت. رجایی در زندان به تبیین مفاهیم والایی چون صبر، دعا، تقوا و توبه در قرآن پرداخت و آنها را در اختیار دیگران قرار داد. سرانجام در روز عید غدیر آبان ماه 1357 از زندان آزاد شد. در آن روزها موج مبارزهی مردم علیه رژیم شاه به طرز بیسابقهای گسترش یافته بود. همسر و فرزندانش با دیدن او اشک شادی ریختند. رجایی بلافاصله با تأسیس انجمن اسلامی معلمان مبارز، به مبارزه علیه رژیم پرداخت. وقتی شاه از ایران فرار کرد رجایی به عضویت «کمیته استقبال» درآمد، و در کنار دیگر مبارزان مهیای ورود امام شد. و در روز 22 بهمن پایههای پوسیدهی رژیم توسط امام خمینی(ره) فرو ریخت. پس از گذشت چند ماهی از انقلاب رجایی ابتدا به کفالت وزارت و سپس به سمت وزیر آموزش و پرورش منصوب شد. در 2 فروردین ماه 1359 با یک میلیون و دویست و نه هزار و دوازده رأی به عنوان نماینده مردم تهران به مجلس شورای اسلامی (به پیشنهاد آقای رفسنجانی) راه یافت. روز یکشنبه 19 مرداد در 32 جلسه مجلس شورای اسلامی، نامهی بنی صدر بر معرفی رجایی به عنوان نخست وزیر قرائت شد و فردای آن روز مجلس با 153 رأی موافق و 24 رأی مخالف و 19 رأی ممتنع به رجایی رأی اعتماد داد. بعد از آن محمد علی رجایی با رأی مردم به ریاست جمهوری برگزیده شد و روز 11 مرداد ماه 1360 حضرت امام خمینی رأی ملت را به ایشان تنفیذ کردند. رجایی تا آخرین روز عمر خود درخانهای قدیمی که به آن کلنگی میگویند زندگی کرد. 2 دست لباس بیشتر نداشت. ساعت 30/2 عصر روز 8 شهریور از اتاق کارش خارج شد. راننده فکر کرد که میخواهد به خارج از ساختمان ریاست جمهوری برود به دنبالش رفت. در ساعت 3 عصر صدای انفجار مهیبی از ساختمان نخستوزیری برخاست. همه نگران رجایی و باهنر بودند. همسر شهید رجایی به بیمارستان آمد و در سردخانه پیکر سوختهی شهید رجایی را شناسایی کرد. با شنیدن خبر شهادت رجایی و باهنر مردم به خیابانها ریختند و ایران در سوگ رئیس جمهور و نخست وزیر خود فرو رفت و مردم با سر دادن شعار «رجایی، رجایی، راهت ادامه دارد!» پیکر او و شهید باهنر را تا بهشت زهرا مشایعت کردند. سال شمار زندگی
1312 تولد در قزوین
1319 ورود به دبستان
1327 اخذ مدرک ششم ابتدایی، کار در بازار قزوین
1328 عزیمت به تهران، شاگردی در بازار، دستفروشی در سبزه میدان
1330 استخدام در نیروی هوایی
1334 اخذ مدرک دیپلم، استعفا از نیروی هوایی، تدریس در شهرستان بیجار
1335 ورود به دانشسرای عالی تربیت معلم
1338 اخذ لیسانس ریاضی از دانشسرای عالی، تدریس در شهرستان خوانسار
1339 بازگشت به تهران، تدریس در مدرسهی کمال
1341 ازدواج با خانم عاتقه صدیقی (رجایی)
1342 دستگیری توسط ساواک، آزادی پس از 50 روز، تدریس در مدارس مختلف تهران
1346 همکاری با جمعیت هیئتهای مؤتلفه
1350 مسافرت به فرانسه، ترکیه و سوریه
1353 دستگیری توسط ساواک
1357 آزادی از زندان پس از چهار سال اسارت، پیوستن به صفوف مبارزان
1358 تصدی کفالت آموزش و پرورش و سپس وزارت آموزش و پرورش
1359 انتخاب به عنوان نماینده مجلس شورای اسلامی از سوی مردم تهران
1360 انتخاب شدن از سوی مردم ایران به عنوان ریاست جمهوری اسلامی ایران
8/6/1360 شهادت بر اثر انفجار بمبی که توسط منافقین در ساختمان نخستوزیری کارگذاشته شده بود (به همراه حجت الاسلام و المسلمین محمد جواد باهنر، نخست وزیر)
...
شهید رجایی کوپن نفت نداشت، خانهاش سرد بودمثل فقرا
یک روز شهید رجایی با کمال(فرزند ارشد شهید رجایی) که بچه بود، آمده بودند منزل ما، داخل پاسیوی منزل ما دو درخت پرتقال بود، پرتقالها کوچولو بودند، کمال یکی را کند. پرتقال کوچک تلخ است طبیعتا نتوانست آن را بخورد. شهید رجایی گفت: همه این را باید بخوری، هرچه بچه عز و جز کرد و من گفتم آقای رجایی بگذارید نخورد، گفت نه باید تلخی کار اشتباهش را بداند.
...
ودر آخر شعری از شهید رجایی در زندان در زندان برای همسرش:
دامن گستراند از فراز کوهسار دور
در دامان صحرا
بوسه رگبار دشمن
دور از چشم عزیزان
روی خاک و خون کشاند پیکر خونین ما را
همسر من! زندگی هر چند شیرین است
لیک دوست دارم با تمام آرزو
من در ره یزدان بمیرم
از نشیب جویبار زندگانی ، قطره ای شفاف باشم
در دل دریا بمیرم
همسر من! چهره بر دامن نکش
تا یاغیان شب بگویند
همسر محکوم، از نام شوهر خود ننگ دارد
لاله ای پرخون بروی سینه ات بنشان
که گویند همسر محکوم
قلبی کینه توز و گرم دارد
همسر من! کودکانت را مواظب باش
همچون گرد چشمانت
تا نگیرد چهره معصومشان را گرد ذلت
روزگاری گر که پرسیدند از احوال بابا
گو که با لبهای خندان
کشته شد در راه ایمان
زندان قصر1356
پ ن: بچه ها جون من امشب دارم میرم مشهد حلال کنید ،ساری ؛برگشتم حتما واستون کامنت میذارم...
واینکه دیگه اون برای همیشه از پیشمون رفته و نیست برام هضم نشده بود که خبر فوت
یکی از ساده ترین و بی ریاترین و دلسوزترین معلمامونو شنیدم،
جعفری"...نه!!! غیر قابل باور بود...
اینکه: اون موقع ها وقتیکه گوشیشون زنگ میخورد منو بچه های دیگه بعد یه نگاه به
خانم و یه نگاه به هم خنده ای از روی (نباید اینو بگم،اما عیبی نداره) شاید تمسخر
میکردیم.اما الان که فکر میکنم میبینم که واقعا زنگ گوشی ایشون هم یک درس زندگی
واسه ی ما بود،چه اشکالی داره من نوعی به جای اینکه رینگ تن گوشیم به فرض :لاو استوری یا بلالام
باشه ،نوستالیگا یا همون اولد فون باشه؟؟؟چرا تن گوشیم باید واسم اینقد مهم باشه
که هر ماه واسه آپدیت شدنش کلی فکر و وقت و پول هزینه کنم؟؟؟
ایشون توی درسا به کنار، ولی یکبار یادم
نمیره سر یکی از کلاسایی که پیش باشون داشتیم بود(هندسه یا گسسته) ،یه آمار از
جمعیت دخترا و پسرا دادند و برامون اثبات کردند که در حال حاضر جای هیچ نگرانی
برای آیندتون نیست...و زمان ما بود که جنگ و اینا باعث میشد تا آمار دخترا بیشتر
از پسرا بشه و ما...
دادند فراموشم نمیشه.
تعجب گفتند:چرا اینکارو کردی و بعد کلی دعوا با یک لبخند ملیحی گفتند:..اما خیلی
زشت شدی...
ابتکارو دادند تشکر میکنم
سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای
جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و
تنهایش بگذارد
این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان
بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد
و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن
او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از
صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که
تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد.
به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع
راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در
مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟”
گفت :” البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می
خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم ” قلب مرد یخ کرد.
گفت :” این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان
همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،…متاسفم!” گویی صاعقه ای به قلب
مرد آتش زد.
اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و
دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش
کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی
برایش باقی نمانده است.
سید خندان نام ایستگاه اتوبوسی
در جاده قدیم شمیران بوده است. سیدخندان پیرمردی دانا بوده که پیش
گوییهای او زبانزده مردم در سی یا چهل سال پیش بوده است. دلیل نامگذاری
این منطقه نیز احترام به این پیرمرد بوده است.
فرحزاد
این منطقه به دلیل آب و هوای فرح انگیزش به همین نام معروف شده است.
ونک
نام ونک تشکیل شده است از دو حرف (ون) به نام درخت و حرف (ک)که به صورت صفت ظاهر میشود.
که محتاج رای اعتماد نمایندگان مجلس نبودم.» مورچه گفت: « ای نمایندگان
شماها چقدر زور دارید.» نمایندگان گفتند:« ما اگر زور داشتیم که نیازمند
رای مردم نبودیم.» مورچه گفت: «ای مردم شما چقدر زور دارید.» مردم گفتند:«
ما اگر زور داشتیم بقال به ما جنس نسیه نمی داد.» بقال گفت: « من اگه زور
داشتم آفتاب ماست های مرا نمی ترشاند » مورچه گفت:«ای آفتاب تو چقدر زور
داری» آفتاب گفت : « من اگه زور داشتم دختر کدخدا نمی گفت که تو در نیا من
در آمدم» مورچه گفت:« ای دختر کدخدا تو چقدر زور داری» دختر کدخدا گفت:«
من اگه زور داشتم که زن کشاورز نمی شدم» مورچه گفت:« ای کشاورز تو چقدر
زور داری» کشاورز گفت:« من اگه زور داشتم که از ترس تو گندم هایم را توی
انبار قایم نمی کردم»