سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

 

 

همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...

به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...

یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...

مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...

صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد...

 


نوشته شده در یکشنبه 86/5/7ساعت 11:41 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

به نام خدا

جماعت سلام.

برای سومین بار می نویسم که اول ودوم مرداد کجابودیم وچه گذشت...

بریم سراصل مطلب...

به ماگفتن توی روشنگر شهرک غرب یه همایشی هست و....
خلاصه پاشید بیاید مدرسه که ببریمتون اونجا!

قرار شد ساعت 7صبح روز دوشنبه 1مرداد ما دم درمدرسه باشیم که ماروببرن...ماهم رأس ساعت 7اونجابودیم....ولی خب ،ازاونجایی که مااین ملت رو می شناسیم و هرجایی می خوایم بامدرسه بریم دست کم نیم ساعت باتأخیر حرکت کنیم ،مینی بوس- که برای اون همه آدم گرفته بودند و توی هر صندلی سه نفر نشسته بودند- تازه ساعت 7.45مدرسه رو به قصد شهرک غرب ترک کرد!...نکته قابل توجه هم این بود که مراسم ساعت 8شروع می شد...یعنی یه جورایی تنها چاره ی ما پرواز بود که اونم مقدور نبود!


خلاصه تارسیدیم اونجاو رفتیم تو، مراسم افتتاحیه وچیزی حدود نیمی از حرفهای سخنران اول گذشته بود...توی جدولی که بهمون داده بودند نوشته بود اسم این آقای سخنران دکترمجید شاه حسینی هست.می خواست درباره ی هویت حرف بزنه اما اینقدر خارجی صحبت می کرد که ماازهر 5تاکلمه ماکزیمم یکیشو اونم بامشورت همدیگه می فهمیدیم!...اصلاًنمی دونستیم سکولاریسم وپلورالیزم وهرمنوتیک و ...اسم غذائه؟مارک لباسه؟چیه؟

ولی بعداز ایشون حرفهای خانم دکترعبدالباقی که از روشنگریهای اصیل مدرسه ی خودمون هم بوده خیلی قشنگ بود...

سخنران بعدی قرار بود آقای مهندس امیرحسین بانکی باشه که می گفتند پروازشون انجام نشده وبرنامه رو با خانم دکتر مهناز امیرخانی عوض کردند...حرفای ایشون هم نسبتاًجالب بود...

دیگه ساعت حدودهای 12.15-12.30بود که گفتند برید نماز وبعدش هم بفرمایید خونه هاتون.

توی ماشین که سوار شدیم کلی باهامون اتمام حجت کردند که فردا رأس 7 راه می افتیم ودیرنکنید که جا می مونید واینا.هی ما گفتیم بابا 7راه نمی افتید ...7.30خیرشوببینید .گفتند نه!!!!7.30خیلی دیره و به برنامه نمی رسیم وازاین حرفها...ماهم گفتیم باشه.این خط ،این نشون.

نشون به همون نشون که فرداش ما تا ساعت 7.30مدرسه تشریف داشتیم و دوباره بانیم ساعت تأخیر راه افتادیم!!!...روشنگره دیگه...سوئیس نیست که همه چیش آن تایم باشه...خدائیش ماچه توقعات بی خودی ماداریماااا...

خلااااصه...

خوشبختانه این دفعه به موقع رسیدیم...

سخنران آول آقای بانکی بود...الحق خیلی باحال درباره ی ارتباط دختروپسرحرف زد...خیلی قشنگ وتأثیرگذار بود...لهجه ی شیرین اصفهانیش هم که دیگه نورعلی نور بود...

اما تادلتون بخواد سر سخنران بعدی -که اسمشو نمی برم چون غیبت می شه-حوصله مون سر رفت...

 

نصفی از بچه ها که بیرون از سالن بودند ...اون نصف دیگه هم که داخل سالن بودند اکثریت مثل بقل دستی عزیز بنده حلیا خانم خواب تشریف داشتند!!!...

ماهم به طریقی سرخومون رو گرم کرده بودیم که خوابمون نبره.آخه تقصیر خوده ناطق بود.بابا به ماگفته بودند موضوع درباره ی ((حضور درغیبت)) هست...اون وقت ایشون درباره ی عشق و ولایت و این چیزها می گفت.ازاون گذشته قراربود تا ساعت 10.20 صحبت کنه ولی تا 10.50ادامه داد...تازه 10.50که شد از مسئولین پرسید:من چقدر وقت دارم؟!!!...ماهم که از 10.20تا 10.45وقت پذیرایی مون بود،هی حرص خوردیم وموهای خودمون رو کشیدیم که چرا هیشکی هیچی بهش نمی گه؟!

وقتی بابستنی ازمون پذیرایی کردند و زمان آنتراک تموم شد گفتند که انتظارها به سررسید وجناب حجةالاسلام شهاب مرادی نزول اجلال فرمودند

 تا به قول خانم مجری درباره ی موضوع دلنشین وشیرین ازدواج حرف بزنند...حالا اینکه این خانم از ازدواج چه خیری دیده بود که اینطور با شور وهیجان ازش حرف می زد نکته ی مجهول ودرعین حال جالبی بود!!

من درباره ی اصل حرفهای آقای مرادی چیزی نمی گم...چون خود ستاد برگزاری! وعده داده که صدای سخنرانها رو روی سایت(البته سایت که چه عرض کنم؟!) جوان 5 قرارمی ده.من دیگه ازاونش می گذرم وفقط به اتفاقات حاشیه ای وموارد خنده داروجالبش می پردازم.

همون اول اول خانم کیوان پرسیدند این شهاب مرادی چی داره که همه طرفدارش هستند؟...منم ایشون رو ارجاع دادم که برنامه اش باشهیدی فرد توی شبکه ی دو.

 

ولی وقتی بااولین اقدام آقای مرادی سالن از خنده ی بچه ها منفجر شد خود خانم کیوان اعتراف کردند که جواب سؤالشون رو گرفتند.

آخه اومد پشت میز وایساد و گفت نمی شینم چون به جمعیت تسلط ندارم .بعد یهو صندلیشو بقل کرد واز سن رفت بالا که اونجا بشینه...بعدش مسئولین هم دیدن خیلی ضایع شد پاشدن براش میز بردن...ایشون که اون بالا نشستن دیگه چیزی از اسلایدهایی که نشون می دادند پیدا نبود برای همین این بخش ماجراهم کات شد.بعد اون بالا نور کم بود....کلیه پروژکتور های سن رو هم روشن کردند وخلاصه کل سیستم دکوراسیون بهم ریخت....ماهم تنها کاری که می تونستیم بکنیم این بود که دلامون رو بگیریم وبخندیم!!

بعدش دیگه مثلاًبحث شروع شد!...سرجمع شاید 10تاجمله ی جدی هم ایرارد نفرمودند!!...اینقدر شوخی کرد وبچه ها رو دست انداخت که دیگه ما نای خندیدن نداشتیم...

 

ولی کلاًخیلی قشنگ حرف زد ...بحث چنان گرفت که جمعیت خواهان ادامه مباحث شدند وآقای مرادی هم بحث مجدد تنها باهمین جمع رو پذیرفت.فقط ای کاش یکم سؤالهای بچه هارو بیشتر جدی می گرفت ویه ذره بحث جدی تر می شد...اینجوری خیلی بیشتر استفاده می کردیم...

اوه!یه چیزی یادم اومد.وقتی بچه ها سؤالهاشون رو می نوشتن و به دست آقای مرادی می رسوندن کافی بود کمی دست خطش مشکل دار باشه...ایشون هم خیلی قشنگ از خجالت طرف درمیومدن...دفعه اول ودوم یه جمله ای رو نثار صاحبان این خطها کردند که دفعه ی سوم صدای خانم حدادیان رو درآورد برق خشم ایشون آقای مرادی رو گرفت...اون بنده خدا هم درحالیکه بااحترام به سمت خانم حدادیان می رفت می گفت:حاج خانم!من کوچیک شمام!!...توروخدا شما می تونید این خط رو بخونید؟...نامه رو داد دست خانم حدادیان و ایشون هم براش خوندند و یه حال اساسی به همه ی ما دادند!!!...خلاصه تاآخر جلسه ابهت این حاج خانم دوست داشتنی ما جناب مرادی رو گرفت وایشون رو سخت مجذوب خودش کرد.

 

من نمی دونم ایشون ساعت نداشت یا می خواست به هرنحوی شده مدرسه رو مجبور کنه تا به ما ناهار بده؟!...هرچی بود که جلسه باید ساعت 12.15تموم می شد اما ایشون تا 13.10ادامه داد وتازه وقتی نگاهش به ساعت سالن افتاد گفت:من 11ساعت اندی تا 12شب که قولش رو داده بودم وقت دارم ودوباره صدای خنده ی بچه ها بلند شد.

 

دیگه نهایتاً یه برگه ای بهشون رسید وخواستار خاتمه ی جلسه شد و ایشون هم لاجرم مارو به خدا سپرد...

منابع موثق می گن که بعدازجلسه هم خانم حدادیان وجعیت همراه رایزنی های لازم رو برای ادامه مباحث باایشون انجام دادند که اگر می خواید ببینید جریان چطور شد باید مرتب از طریق جوان 5 پیگیر باشید تا خبرشو بدن...البته ما از پشت درهای نیمه باز عکسی رو از لحظات رایزنی به عنوان مدرک انداختیم!

 

ساعت حدوداً 13.40بود که ما دوباره سوار همون مینی بوس معروف شدیم و حرکت کردیم.توی راه هم هرچی به خانم کیوان گفتیم ناهار می خوایم گفتند که پول ندارم!!...البته فکرکنم یادشون رفته بود که دروغگو دشمن خداست!!!

برای دیدن سایت خود آقای مرادی هم می تونید اینجا کلیک کنید.خوندن یادداشتهاشون رو شدیداًتوصیه می کنم.

اوه!دستهام کف کرد...

دیگه برای یه چند وقتی براون نوشتماااا...

برید حالشو ببرید...

تابعد...

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/5/3ساعت 4:52 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

دوستان سلام

عید همگی مبارک

باکلی مجاهدت نشستیم یه متن مفصل از اتفاقاتی که این دو روزه افتاده بود نوشتیم وکلی عکس وزلمبوزیمبا بهش آویزون کردیم و ...

یه دفعه همش پرید...

دوباره ازاول همه رو تایپ کردم...

مونده بود عکسهارو بذارم که باز ....

نمی دونم چه حکمتی بود!

جالب بود...من همیشه یه کپی از فایلهای متنی برمی دارم اما ایندفعه...

سعی می کنم تا فردا پس فردا دوباره یه اقدامی بکنم ...

دعا کنید این دفعه بلایی سرش نیاد...گویا زیاد توی متنم به روشنگر تیکه انداخته بودم پارسی بلاگ هنگ کرد!!!

راستی اینم لینک دانلود هری پاتر 5...خانم پاکنهاد جان!شاید این راحت تر دانلود بشه!

هری پاتر5


نوشته شده در چهارشنبه 86/5/3ساعت 12:48 صبح توسط فاطمه| نظرات ( ) |

 

کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی میفته تو ی یک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعی کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بیرون بیاره .

برای اینکه حیوون بیچاره زیاد زجر نکشه، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا همینکه از خطر افتادن بچه ها در آن جلوگیری کنن و هم اینکه الاغ زود تر بمیره و زیاد زجر نکشه .


مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاکهای روی بدنش رو می تکوند و زیر پاش می ریخت و وقتی خاک زیر پاش بالا می آمد سعی میکرد بره روی خاک ها .
روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا اومدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و بیرون اومد.

مشکلات زندگی مثل تلی از خاک بر سر ما میریزند و ما دو انتخاب داریم:
اول اینکه اجازه بدیم مشکلات، ما رو زنده به گور کنن

دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود


نوشته شده در شنبه 86/4/30ساعت 5:42 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

خبر...خبر...خبر1

 

قابل توجه حضار محترم!

امروز 27تیرماه مصادف با ...امین سالگرد 18سالگی خانم شریفی می باشد!

نمی گم امروز حقوق گرفته بودند اما یه دونه آب نبات چوبی هم به ما ندادند...

نمی گم پارسال با یه دونه شکلات سرمون رو گرم کردند...

نمی گم دیشب اومدم برای زینب اس ام اس بزنم : کادو چی بخریم ،که اشتباهی برای خود خانم شریفی سندش کردم!!!...

نمی گم دیگه!...اصرار نکن!

فقط می گم خانم شریفی عزیز !الهی 100ساله شید...نه 120 ساله شید...نه 120سال کمه،همیشه زنده باشید...

یه چیزی رو به دور از همه ی پاچه خواری ها می گم:روشنگر توی این عمر طول ودرازش نظیر خانم شریفی رو به خودش کم دیده...ازطرف خودم وهمه ی بچه ها آرزو می کنم که خدا به ازاء تک تک خنده هایی که روی لب مانشوندند...و تک تک کارهایی که ازدستشون برمیامد و باتمام وجود انجامش دادند بهشون اجر دنیوی واخروی بده.

باآرزوی اینکه دوباره سلامتی کامل خودشون رو به دست بیارند....

البته شایان ذکر است که هیچ کدوم ازموارد بالا شیرینی ندادن امروز رو توجیه نمی کنه...گفته باشم!

 


نوشته شده در چهارشنبه 86/4/27ساعت 8:22 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

<   <<   21   22   23   24      >