بر و بچز دبیرستان روشنگر
به نام خداوند بخشنده! سلام بچه ها یه بازی ای راه انداختن به نام موج مکزیکی...قراره خاطرات دوارن مدرسه رو بنویسن...علی ظاهر بازی دعوتیه ولی صبا به وبلاگ ما هم این پیشنهاد رو داد ...منم علی رغم اینکه هیچ حوصله ی دست به کیبورد شدن رو نداشتم محض تجدید خاطرات هم که شده بد ندیدم تا بگم توی این چهارسال در دبیرستان روشنگر چه ها کردیم! خواستم خاطره بنویسم اما موندم کدومش رو انتخاب کنم! از اذیت وآزارهای خانم سنایی بنویسم؟که هر دفعه با ثمر فاطمی قرار می ذاشتیم ته کلاس بشیینم و دوتاییمون وقتی ایشون مشغول درس دادن بود به یه نقطه ی موزائیک خیره بشیم تا اون بنده ی خداهم فکرکنه زیرمیز خبریه و بخواد سراز کار ما دربیاره و هرچی بیشتر به ماو میزمون و زمین زیر پامون نگاه می کنه کمتر نتیجه بگیره!!...نهایتش این بود که می گفت:فاطمی!یوسف بیگی!!...می گفتیم :بله خانم؟!...می گفت اون زیر میز چه خبره؟...می گفتیم:هیچی خانم ...می خواین خودتون بیایید بینید...زیمن زیر پامون روهم نمی تونیم نگاه کنیم؟؟!!!!(من که الان نادمم!!ثمر رو نمی دونم!) از کلاسهای آمار بگم؟که ساعت بعدش زبان فارسی داشتیم و خانم عبدی هم معمولاً توی اون ساعت امتحان املاء می گرفتن...مهتاب هم از ته کلاس آروم شروع می کرد به دیکته گفتن و از میز آخر تا میز اول همه به جای اینکه به درس خانم جعفری گوش بدن مشغول دیکته نویسی بودند و عاقبت ورقه ها جمع می شد و تا آخر کلاس آمار مهتاب صحیح می کرد ونمره می داد...حالا خدا نمی کرد که اون وسط ،درس خانم جعفری تموم می شد و می خواستن یکی رو صدا کنن پای تخته تا نمودار درس داده شده رو بکشه!!!! از آقای موسوی(یا یه قول سعیده حبیبی :آقا موسوی) بگم که بنده ی خدا از دست ما و اذیت آزارهامون فرار کردو رفت کانادا!!...من یکی که شدید باید بابت اذیتام ازش حلالیت بطلبم...چه تیکه ها که نثارش نشد(البته دوبرابرش رو تحویلمون می داد!) و چه شلوارهایی ازش که با دستای همین جانب همرنگ گچهای تخته نشد!! ولی عاقبتش همین آقا(ی) موسوی به نتیجه ای رسید کهاینهمه مدت توی روشنگر هیشکی کشفش نکرده بود!!گفت:صداقت بچه های روشنگر هیچ جا پیدا نمی شه ...قدر خودتون وصداقتتون رو بدونید!! از دلقک بازی بچه ها پشت در کلاس خانم پاکنهاد بگم؟!...یادمه سال دوم خانم پاکنهاد فقط با دوم انسانی کلاس داشتند...ماهم یه روز به طور اتفاقی وقتی ایشون در کلاس همجوار ما مشغول درس دادن بودن معلم نداشتیم...بچه ها شروع کردن به شیطونی و یه دونه از این ماسکهای وحشتناک که چهره ی یه پیرزن بود رو زدند به صورت یکی و یه نفردیگه هم اونو کول کرد ودوتایی یه چادر مشکی انداختن روشرسون و از جلوی کلاس انسانی ها که از قضا درش هم باز بود رد شدنگویا همون جا رؤیت می شن وپا به پس برگشتن و هممون ریختیم توی کلاس و درو بستیم!!(طبق عادت هم یه کتاب جلومون باز کردیم که مثلاًما خیلی...!!!!)...نمی دونم توی کلاس انسانی چه اتفاقی می افته که خانم پاکنهاد با چهره ای خشم ناک در کلاس مارو باز کردن ویه کمی به خاطر عمل ناپسندمون شماتت کردن و وقتی دررو بستن کلاس از خنده منفجر شد!...(ازهمون اول هم بلد نبودن عصبانی بشن!!) یه خاطره ی دیگه از کلاسهای تغذیه بگم و طومار رو ختم کنم! بچه ها یه دونه از این پیانوهای اسباب بازی آورده بودن سرکلاس و موقعی که خانم صفی آبادی مشغول جزوه گفتن بودند صداش رو درآوردن...اولش توجه همه جلب شد که این صدای چیه بعدش یه فکر شیطانی به سریکی از بچه ها زد(یادم نیست کی بود!)آقا این پیانو رو دادن که دست به دست توی کلاس بچرخه و هرکس از هرجایی هست یه صدایی ازش دربیاره...خانم صفی آبادی بنده ی خدا گیج شده بودن...یه دفعه صدا از میز آخر ردیف سمت راست میومد...دفعه بعد می شد میز اول ردیف وسط...تا میومدن به افراد اون میز تذکر بدن صداش از میز سوم ردیف سمت چپ میومد...خلاصه تا آخر زنگ بنده ی خدا نفهمدیدن چی گفتن وماهم نفهمیدیم چی نوشتیم!...ولی آی خندیدیماااا... خب اینم از این...بازهم خاطره داشتم ولی دیگه طومارتراز این نمی خوام بشه!...رسمه که توی این بازی 5نفر رو دعوت می کنن تا خاطره بگن .منم از خانم پاکنهاد و زینب صدری و فاطمه سبوحی و فهمیه محبی و بچه های وبلاگ خاک انداز دعوت می کنم... *می خوام یه مهمون ویژه هم دعوت کنم...گمونم خوندن خاطره های یه معلم شیطون خیلی جالب باشه!!...این شما واین هم زیتون در وبلاگ صمیمانه ها!!* امیدوارم حالمو نگیرید وبنویسید
پادشاهی جایزهء بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی ، تصویر دریاچهء آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید ، و اگر دقیق نگاه می کردند ، در گوشه ء چپ دریاچه ، خانه ء کوچکی قرار داشت ، پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن بر می خواست ، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد . اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود ، و ابرها آبستن آذرخش ، تگرگ و باران سیل آسا بود. این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند ، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد ، در بریدگی صخره ای شوم ، جوجهء پرنده ای را می دید . آنجا ، در میان غرش وحشیانه ء طوفان ، جوجه ء گنجشکی ، آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ء جایزه ء بهترین تصویر آرامش ، تابلو دوم است.بعد توضیح داد : " آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، بمانی و آرام باشی ." به نام صاحب این ماه... **وقتی خوندمش بدجوری تنم لرزید...طولانیه...ولی بخون!...قول می دم به اندازه ی دوصفحه از فلان رمان و دوتاستون فلان مجله ی ورزشی وهنری بیشتر وقتتو نگیره... بخون تا بدونی به چه بهایی امروز اینجا ایستاده ای... دخترکوچکم وقتی عازم جبهه شدم بسویم دویدی و با دستهای کوچکت در آغوشم گرفتی و من ترا بوسیدم و تو مرا ... از سروکولم بالا رفتی و با خنده های شیرینت لحظاتی پایم را سست کردی و نزدیک بود که تفنگ از دستم بیفتد اما ناگهان بیادم افتاد که بین تو و راه خدا باید یکی را انتخاب کنم ، بین آسایش لحظه ای تو و آسایش دائم تو و بین سعادت زود گذرت با سعادت پایدار و ابدی ... تو بعد هاخواهی فهمید که در این راه هزاران هزار کودک همچون تو از پدران خویش جدا مانده اندتا استقلا ل و شرف وایمان به دست ما رسیده است دخترم ..اصلا شاید بعدها وضعیت دیگری پیش بیاد ... چه می دانم ...شاید در عملیاتی قهرمانانه به همراه دیگر رزمندگان اسلام شرکت کنم و آنگاه ...تو میدانی که هر عملیات شهید و مجروح و اسیر داره ؟ممکنه امروزبگوئی خوب ...اگر داره دیگران کشته شوند چرا بابای من ؟دیگران اسیر شوندچرا پدر من ... ؟اما همه اینها را خود خواهی می گویند . هنوز صدای آنها تمام نشده با لگد درب منزل باز می شود ...آه این دیگر چیست ؟این دیگر کیست ؟یک مردک نره غول نکره درست مانند دیوی که مامان برات تعریف کرده با تفنگ به خانه می آید تو جیغ می کشی و او ترا از بغل من بیرون می کشد جلوی روی تو مرا می کشد بعد هم ... آه چه مرگ ذلیلا نه ای ...پس به من حق می دهی که امروز به جبهه بروم ...پس به خودت می قبولانی پدرت قهرمانی باشد مجروح .... اسیر .... یا شهید . دخترم ... دختر خوب و نازنینم... اگر شهید شدم و جنازه ام را برایت آوردند میدانم گریه خواهی کرد ...می دانم برایت سخت خواهد بود ..اما دخترم بعد، از معلمت بپرس که حسین بن علی (ع) چه کسی بود و چگونه به شهادت رسید و خاندانش چه سرنوشتی پیدا کردند ؟ عزیزم ... دلبندم پس از شهادت من مردم به دیدار تو خواهند آمد تو را در آغوش خواهند گرفت و تو غربت را حس نخواهی کرد ( گرچه هیچکس جای مرا برای تو نخواهد گرفت )اما دلبرم .. پس از شهادت حسین بن علی (ع) ( آن راد مردی که اگر قیام نمی کرد و به شهادت نمی رسید اثری از اسلا م در میان نبود ) ...فرزندان داغدارش را سیلی زدند ... خیمه هایشان را به آتش سوختند ...آنها را در بیابان با پای برهنه دواندند ...به حال اسارت بر شتران بی جهاز سوار کردند و در شهرها به نمایش بردند . آه دخترم .... هر لحظه حال خودم و ترا چه الان و چه بعد از شهادتم با او و فرزندانش مقایسه می کنم می بینم ما کجا و آن روز و آن واقعه کجا ؟ دخترم ....نامه ام بطول انجامید اما وقتی بزرگتر شدی از خانم معلم بپرس که ....( لا یوم کیومک یا اباعبدالله ) یعنی چه ....و او پاسخ کافی را به تو خواهد داد .به امید مقاومتی قهرمانانه در تو و همه فرزندان ، همسنگرانم . پدرت .... پ ن:به قول برادر صالحی:سکوت...فکر...ذکر! اگر C=3 - B=2 - A=1 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . و بالاخره Z=26 آنوقت L O V E=54 و F R I E N D S H I P=108 و جالبه که «دوستی» دو برابر «عشق» است! اینم دوتا عکس بانمک!! محتوا توی پست این دفعه ام زیر حد فقر بود!!!...گفتم اینا رو بذارم که حالشو ببرید! شب وروزتون خوش. الو سلام اونجا منزل خداست؟ هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟ --- همیشه وقتی برات مهمون میاد می ری به پیشوازش ...این دفعه وقتی می خوای بری مهمونی می ری پیشواز!... توی این مهمونی مقیاس همه چی بزرگ تر شده... بیا وسعت قلبهامون رو هم مقیاس این ماه بکنیم...بیا ایندفعه خیلی زیاد بخوایم...مطمئن باش خدا با حبیب خودش خیلی مهربون تروبخشنده ترازاین حرفها برخورد می کنه... خدایا به حرمت همین ماه مبارک،برای همه ی کسانی که می خوان قدمی از گذشته شون فاصله بگیرن وبه سمت تو بیان مسیر همواری رو فراهم کن ودعای خیراولیاء خودت رو بدرقه ای راهشون کن... مهربانا! خان نعمت گسترده ای...همه ی مارا لایق نشستن برسراین سفره ی کرامتت بنما و چنان کن که:سرانجام کار...تو خشنود باشی وما رستگار... آمین یارب العالمین. پ ن1:دوستان جمیعاً التماس دعا شدیداًشدیدا...
می گن دخترها بابایی هستن...یه لحظه خودمو جای اون دخترکوچولویی گذاشتم که مخاطب این نامه شده...
خدایا!داریم چی کار می کنیم...سرعت سقوطمون مافوق صوته...الهی رحمی!
و کدامین را باید انتخاب می کردم ؟ ...
تو دیدی که من از تو جدا شدم اشک در چشمانت حلقه زد لحظه فراغ بود و جدائی و تو مزه تلخ فراغ را چشیدی !اینک با تو نیستم اما قلبم با توست .
تو را به خدا سپردم و خود به راه او آمدم ،شاید برای تو مشکل باشد همانگونه که برای من مشکل است اما وقتی بزرگ شدی ...وقتی مامان برات قصه زینب را گفت و قصه حسین (ع) را ....آن وقت خواهی فهمید که همه این مشکلات من و تو اصلا قابل مقایسه نیست ...چه می گویم ؟
دخترم وقتی بزرگ شدی از معلمت بپرس که خود خواهی یعنی چه و خود خواه کیست ؟ دختر زیبایم ... اشتیاق من به دیدار تو بسیار است اما هر چه فکر می کنم راهی جز حضور در جبهه نمی یابم .
میدانی چرا ؟اگر من ... عموعلی ... عموحسن ... عموحسین ... دائی محمد ... آقاتقی ... و...بخاطر بچه هامون توی جبهه نمانیم ... خوب چه کسی باید بماند ؟هیچکس ... چه خواهد شد ؟
درست در یک شبی که من و تو در آغوش هم خوابیده ایم و تو خود را به سینه من چسبانیده ای صدای گرومب ... گرومب تو را با وحشت از خواب بیدار خواهد کرد ...از من می پرسی بابا این صداها چیه ؟و من زبان توضیح ندارم زیرا تو نمیدانی توپ و خمپاره چیست ،و از کجا شلیک می شود ...
دخترم ...حسین بن علی (ع) که برای مبارزه با ظلم و ستم قیام کرد نیز دختر داشت ...پسر کوچک داشت ... خواهر داشت و همسر ... و همه اینها نیز همراه او بودنند و او را جلوی چشم آنان به شهادت رساندند .
این منم مزاحمی که آشناست
الو دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد
خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟
چرا صدایتان نمی رسد کمی بلند تر صدای من چطور؟
خوب و صاف و واضح و رساست؟
اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم
شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاس
دل مرا بخوان به سوی خود تا که سبک شوم
پناهگاه این دل شکسته خانه ی شماست
الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم
دوباره زنگ می زنم ، دوباره ، تا خدا ،خداست
دوباره ...... تا خدا، خداست ...