سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























بر و بچز دبیرستان روشنگر

 

هر روز صبح در آفریقا وقتی خورشید طلوع می کند یک غزال شروع به دویدن میکند و می داند سرعتش باید از یک شیر بیشتر باشد تا کشته نشود...


هر روز صبح در آفریقا وقتی خورشید طلوع می کند یک شیر شروع به دویدن می کند و می داند که باید سریع تر از آن غزال بدود تا از گرسنگی نمیرد ...


مهم نیست غزال هستی یا شیر با طلوع خورشید دویدن را آغاز کن...

---

 

 

پ ن1:اولاً زیادی بی حال شدید...

پ ن2:قابل توجه اونایی که نمی دونن:::...وبلاگمون چند روزی بود که دزدیده(هک)شده بود...یعنی رسماً مدیریت وبلاگ تعطیل بود...که خب ماهم به روی مبارک خودمون نمیاوردیم و باخیال راحت آپ می کردیم...
امروز مسئولان پارسی بلاگ زحمت کشدیدند و وبلاگمون رو پس گرفتند...دستشون درد نکنه...+بعضی از عزیزان پارسی بلاگی هم در حفظ این وبلاگ خیلی زحمت کشیدند که یه تشکر جانانه ازشون می کنم...خصوصاًازاونایی که نیمه روشنگری هم هستند!!

پ ن3:اگر بانام این وبلاگ برای عزیزی کامنتی فرستاده شده همینجا هرگونه نسبتش رو باخودمون تکذیب می کنم...

پ ن4: وسلام!


نوشته شده در شنبه 86/6/17ساعت 2:55 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

 به نام اونکه سرنوشت همه دردست اوست...

پرونده ی کنکور امسال هم بسته شد وهرکس فهمید سال بعد چی کاره است...

خوب یابد...مطلوب ونامطلوب بالاخره ،اونی که به دست اومده نتیجه ی زحمات این چند وقته است...

بعید می دونم کسی باشه که چیزی قبول نشده باشه...برای همین به همگی تبریک وخسته نباشید می گم...

هرکس که دوست داشت اینجا بنویسه که خودش و دوستاش چی قبول شدند...

موفق باشید وسرفراز

درپناه خدا

 


نوشته شده در جمعه 86/6/16ساعت 12:26 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

 

معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گردپنهان بود

ولی ‌آخر کلاسی ها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد

برای آنکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان

تساوی های جبری رانشان می داد

خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت

یک با یک برابر هست

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

همیشه یک نفر باید به پا خیزد

به آرامی سخن سر داد

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم

مات بر جا ماند

و او پرسید

گر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز

یک با یک برابر بود

سکوت مدهوشی بود و سئوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد

آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود

وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت

پایین بود

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آن که صورت نقره گون

چون قرص مه می داشت

بالا بود

وان سیه چرده که می نالید

پایین بود

اگریک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفت خواران

از کجا آماده می گردید

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟

یا که زیر صربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟

معلم ناله آسا گفت

بچه ها در جزوه های خویش بنویسید

یک با یک برابر نیست


نوشته شده در دوشنبه 86/6/12ساعت 9:7 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود باسرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان ازبین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد.پاره آجر به اتومبیل او برخوردکرد .

 مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دیدکه اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و اورا سرزنش کرد.

پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبورمی کند. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. برای اینکه شما را متوقف کنم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم".

 مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذر خواهی کرد. برادرپسرک را بلند کرد و روی صندلی نشاند و سوار اتومبیل گرانقیمتش شد و به راهش ادامه داد.

 در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوندبرای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف میزند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبورمی شود پاره آجربه سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه !

پ ن1:گویا منتخب هم شدیم...من که خیلی خوشحالم...همگی خسته نباشید...دست پارسی بلاگ هم درد نکنه!!!...ازکسانی که تبریک گفتند هم به نمایندگی از همه ی روشنگریها تشکرمی کنم...از دوستانی هم که جور دیگه نوازشمون دادند سپاسگذاریم!!!

 


نوشته شده در شنبه 86/6/10ساعت 7:38 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

 

مردی به آرایشگاه رفت تا آرایشگر موهایش را کوتاه کند, آرایشگر که مشغول کار شد طبق عادت همیشگی با مشتری شروع به صحبت کرد. درباره موضوعات مختلفی تبادل نظر کردند تا موضوع گفتگو به «خدا» رسید.

آرایشگر گفت: « من ابداً به خدا اعتقاد ندارم.» مشتری پرسید: «چرا اینگونه فکر می کنی و عقیده داری؟»
آرایشگر گفت « کافی است پایت را از اینجا بیرون بگذاری و به خیابان بروی تا دریابی که خدا وجود ندارد به من بگو اگر خدا وجود دارد چرا این همه آدم های مریض در دنیا هست؟ اگر خدا هست وجود این همه کودک آواره, یتیم به چه معنی است؟
اگر خدا هست پس نباید رنج و مشقتی وجود داشته باشد. من نمی توانم تصور کنم خدائی که همه را دوست دارد اجازه دهد این وضعیت ادامه داشته باشد."


مشتری لختی فکر کرد, ولی نخواست جوایش را بدهد مبادا مشاجره ای در بگیرد. بعد از اتمام کار وقتی مشتری آرایشگاه را ترک کرد, درست همان لحظه مردی را با موهای بسیار بلند و ریش های ژولیده و بسیار کثیف دید. مشتری به آریشگاه برگشت و به آرایشگر گفت:" آیا می دانی که در دنیا ابداً آرایشگر وجود ندارد؟» آرایشگر گفت «چگونه چنین ادعائی می کنی, در حالی که من اینجا هستم و همین چند دقیقه پیش موهای ترا اصلاح کرده ام؟»


«نه» مشتری ادامه داد: «آرایشگر وجود ندارد چون اگر وجود داشت آدمی به آن شکل و شمایل با آن موهای بلند و ژولیده وجود نداشت» و اشاره کرد به همان مرد کثیف و ژولیده که حالا داشت از مقابل آرایشگاه عبور می کرد . آرایشگر گفت: «نه, من وجود دارم, چرا آن مرد به پیش من نمی آید؟»


«دقیقاً همین طور است» مشتری تأیید کرد .

 


نوشته شده در پنج شنبه 86/6/8ساعت 11:1 عصر توسط فاطمه| نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >